
/ برداشت آزاد / بدون شرح.......!!! عکس شماره 8
تابستان پارسال بود که در همین کلبهی مجازی، مطلبی را بر روی میز، کنار فنجان چای گذاشتم، به نام "نشانگان فرومایگی". در آن مطلب، برای توصیف احوال روانی و فرهنگ جمعی ما ایرانیان، دو نشانگان "فرومایگی" و "شرافت" را معرفی کردم. بعد هم با سرک کشیدن به شاهنامهی فردوسی، علامتهای این دو نشانگان را در دو شخصیت اساطیری پیدا و مرور کردم: در "ضحاک" و "فریدون". و همینطور توضیح دادم که چرا چون منی که نه روانشناس و نه جامعهشناسم به موضوع آسیب شناسی روانی جامعه پرداختهام. این مطالب را میتوانید در همین وبلاگ بیابید. برای راحتتر شدن کار، لینکهایشان را هم اینجا میگذارم:
http://kiarasharamesh.blogfa.com/post-73.aspx
http://kiarasharamesh.blogfa.com/post-74.aspx
http://kiarasharamesh.blogfa.com/post-75.aspx
http://kiarasharamesh.blogfa.com/post-76.aspx
حالا چه شده است که دوباره این پذیراییهای مختصر قدیمی را به پیش چشم میهمانان کرامند این کلبه میآورم؟ راستش خالی از علت نیست.
در طول این یک سالی که گذشت، مطالب بالا در فضای مجازی خیلی دست به دست شدند . برخی از سایتهای نسبتاً پرخواننده آنها را بازتاب دادند و برخی از "فوروارد کنندگان" ایمیلها هم این مطالب را در کنار ایمیلهای "عکسهای جالب" و "فقط در ایران" و "جوکهای خفن" و "نوآوریهای طراحی ابزار خانگی" برای سایرین فوروارد کردند و برخی از گیرندگان این ایمیلها هم گاه و بیگاه با من تماس گرفتند و نظرهای هوشمندانه و خردورزانهشان را به من هدیه کردند.
من هم که از همان اول بنا داشتم که مطالب فوق را در فرصتی سر و سامان دهم و شاخ و برگشان را بزنم و مرتب کنم، مگر از این درختچهی پریشان، گلدان کوچکی بسازم برای طاقچهی عریان این کلبهی مجازی – که پنجرهاش به پاییز ابدی این باغ بی برگی باز میشود و سالهاست از وهم هیچ بهاری سبز نیست – به قول سعدی، تماشای احباب را. حالا به این فکر افتادهام که آن عهد پارسالی را که ماهها میهمان خاموش و تشنه کام حافظهام بوده است، با جرعهای ازوفا پذیرایی کنم.
وانگهی، کار این جامعه، چنان که من میبینم، همچنان بر مدار همان دو نشانگان میگردد و پرداختن به آنها من و خوانندهی ارجمند را از واقعیت دور نخواهد کردن.
در گذشته، از شاهنامهی فردوسی بزرگ برای تبیین این دو نشانگان بهره بردم. این بار، برآنم که از ابیات و اندیشههای حافظ نیز در تبیین این دو نشانگان بهره جویم. توجه داشته باشیم که "شعر" مهمترین و تاثیرگذارترین میراث فرهنگی ایرانیان است و "حافظ" نیز حتی اگر نه مهمترین و تاثیرگذارترین شاعران ایران ، حداقل یکی از ایشان است.
نشانگان فرومایگی
ابتدا به نشانگان فرومایگی بپردازیم. در سخن خواجهی رند شیراز، "فرومایگی" را در شخصیتهای "مدعی"، "محتسب"، "شحنه"، "واعظ"، "زاهد"، "صوفی" و چند نمونهی دیگر از این دست، جستجو کردن میتوان. نشانگان فرومایگی چهار جزء اصلی دارد که در این شخصیت های منفی و فرومایه از دیدگاه حافظ قابل ردیابیاند. تمامی ایرادها و پلشتیهای این شخصیتها - از دید حافظ - را میتوان ذیل اجزای نشانگان فرومایگی گنجاند و دسته بندی کرد:
1- فقر فرهنگی
یکی از ویژگیهای "مدعی" این است که "فهم سخن" نمیکند. "مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت". این از بی فرهنگی اوست. حافظ از فقر و فرهنگی مردم و جامعهی زمانهی خویش نالان بود:
سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
جالب این است که حافظ با همه مهر و علاقهای که به شیراز داشته است، در معدود مواردی سخن از دل کندن از شیراز و مهاجرت از وطن خویش کرده است. یکی از آن موارد همینجاست: وقتی که در همشهریان خویش "سخندانی" و "خوشخوانی" (بخوانید تولید و مصرف کالای فرهنگی) را متروک و بیقدر مییابد. هنرناشناسی زمانه در حدیست که گویا آسمان قصد دلهای دانا و جانهای پرهنر را کرده است:
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است چون از این قصه منالیم و چرا مخروشیم؟
و فقر فرهنگی کارِ وارونگی را به حایی رسانده است که "جاهل" پرقدرتر و خوشروزیتر مینماید:
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بیا ساقی که جاهل را هنی تر میرسد روزی
بازار کلاغان مجیزگو و نان به نرخ روز چنان گرم است که طوطی شکرشکنی چون حافظ را مجال و میدانی نیست. از همین روست که "همای" ، مرغ اساطیری شرف و نیکبختی، سایهی خود را بر این دیار نمیافکند:
همای گو مفکن سایهی شرف هرگز بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
هنوز هم که هنوز است، فقر فرهنگی یکی از آسیبهای جدی جامعهی ایرانی است. ایرانیان میراث دار تمدنی چند هزار سالهاند و بخش بزرگی از آثار فرهنگی جهان – به ویژه در حیطهی شعر تغزلی – در طول تاریخ توسط ایرانیان و فارسی زبانان خلق شده است. برخی از این آثار از فرط زیبایی و پرمغزی چناناند که مخاطب را به حیرانی و شگفتی وامیدارند. امروز اما اگر نخواهیم با خودمان تعارف و تعریف بیجا و کوته بینانه داشته باشیم، به راستی "کالای فرهنگی" چه سهمی در سبد خرید خانوار ایرانی دارد؟ اگر روزی "رمان خوب" کمیاب شود، چقدر مردم اصلاً خبر دار میشوند؟ - حالا اعتراض به کنار. چه بسا که برخی ها خوشحال هم میشوند زیرا به دلائلی نادرست نسبت به هنر و فرهنگ بدبین اند! چقدر موسیقی و فیلم خوب و هنری در ایران خریدار و هوادار دارد؟ چقدر برای مردم مهم است که در شهرشان سالن تاتر یا تالار موسیقی خوبی ساخته شود؟ و اگر نباشد به اعتراض درمیآیند؟
بنابراین به نظر میرسد که هنوز هم بخش بزرگی از مردم "سخندانی" و "خوشخوانی" را نمیورزند و دغدغهها و حساسیت های عمومی فرسنگ ها با فرهنگ فاصله دارد. سطح معلومات عمومی و ادبی-هنری در جامعه بسیار پایین است و اغلب مردم هیچ رابطه ای با شعر و فرهنگ و موسیقی جدی و رمان خوب ندارند. از همین روست که جلوههای خشونت در جامعه توی ذوق میزند. خشونت در رانندگی، در روابط بین فردی و حتی در خانوادهها تا حد زیادی ریشه در فقر فرهنگی دارد. بنابراین مهمترین بخش نشانگان فرومایگی نزد ما ایرانیان، فقر فرهنگی است.
هرچند که دوای این درد را به فراوانی و دریاوار در نزد خویش داریم. فرهنگ ایرانی بسیار غنی و پربار است.
2- عقدهی فرودستی-خودبرتربینی
این ویژگی البته بیشتر به دوران معاصر اشاره دارد. کسانی که در مقام ادعا، خود را از عالم و آدم برتر میدانند اما گاه از گفتار و کردارشان پیدا میشود که این خودبرتر بینیِ ناواقعبینانه ریشه در عقدهی حقارتی عمیق دارد. برای مثال در عین حالی که میگویند "هنر نزد ایرانیان است و بس" و هرچه که دیگران در علم و فن دارند از ما به عاریت گرفته اند، اما در بحث آکادمیک هیچ حرفی را باور نمیکنند مگر آن که از منبعی آن سوی آب نقل شود (یعنی در علوم عقلی هم به نحو مسخرهای نقلی عمل میکنند!!). یا تایید و تحسین یک فرد عادی "آن وری" ایشان را چنان به وجد میآورد که رقت آور مینماید. این دشمنی و خود برتر بینی در عین احساس حقارت و خود کوچک پنداری یکی از ویژگیهای اصلی نشانگان فرومایگی در عصر ماست. در زمان حافظ اما شخصیت"مدعی" چنان در خود برتر بینی و خودپسندی غرقه و آلوده بود که جز به آتش شراب پاکیزگی نمیتوانست گرفت:
ساقی بیار آبی از چشمهی خرابات تا خرقهها بشوییم از عجب خانقاهی
همین "خودبینی" است که به آدمی توهم "برحق بودن همیشگی" و "همه چیز دانی" میدهد. یادآرود آنهایی که حتی یک مقالهی بی غلط نوشتن نمیتوانند اما میخواهند که "پارادایم علم" را در عالم عوض کنند. (و ای کاش میدانستند که همین واژه که به کار میبرند به چه معناست!)
برو ای زاهد "خودبین" که ز چشم من و تو راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
همین شخصیت خودبرتربین که در دیگران به چشم حقارت نگاه میکند و تنها خود را معیار و مصداق حق و نیکی میپندارد، چنان است که با وزیدن اندک نسیمی، تمامی ادعاهایش "زکام" میگیرند و برگ و بارشان میریزد، چنان که حتی حد میخوارگی را گم میکنند:
ز کوی میکده دوشش به دوش میبردند امام شهر که سجاده میکشید به دوش
3- عقدهی زهد-شبق
این ویژگی را قبلا با عنوان "ذهن مشغولی بیش از حد با امور جنسی" عنوان کرده بودم. اما حالا فکر میکنم که "عقدهی زهد-شبق" نام مناسبتری برای آن است.
فردی که ذهنش به نحوی بیمارگونهای با مسائل جنسی خود و دیگران درگیر است. چه در مقام نفی و پرهیز دادن خود و دیگران (زهد) و چه در مقام اشتغال بیمارگونه و غیراخلاقی به کام جویی جنسی (شبق):
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
حافظ منتقد جدی زهد صوفیانه است. به باور او زهد صوفیانه روان آدمی را بیمار میکند. آدمیان غالباً با زهد از نیازهای جسم مبرا نمیشوند بله در رابطه با نیازهایشان بیمار و رنجور میشوند و این بیماری و رنجوری را گاه به صورت بوالفضولی خشن در کار دیگران بروز میدهند. اما خود همواره گرفتار همان نیازها هستند و آن چه دیگران را از آن نهی میکنند، در خلوت خودشان رواجی تمام دارد:
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت رخت ما بود که در خانهی خمار بماند
حتی محتسب هم باید نگاهی به کارنامه و پیشینهی خود بینازد تا این گونه بر دیگران سخت نیرد:
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصهی ماست که بر هر سربازار بماند
"شبق" نزد محتسب و مدعی و زاهد و صوفی، نه آن عشق لطیف و انسانی و توام با مهر و کامرانی است که حافظ در پی اوست. بلکه توام با خشنوت و تحقیر است. این شبق با "عشق" نسبتی ندارد، بلکه به غایت عشق ناشناسانه است. حتی در کلام و توصیف، توام با خشنوت و عقده گشایی نسبت به طرف مقابل است. این معنا – و رواج بیمارگون نشانه های آن در جوامعِ زهد زده – را در مجالی دیگر مگر بازخواهم گفتن.
و در نهایت، البته به نظر میرسد که شخصیت معمولی و اهل کامرانی و زندگی چون حافظ، از نظر اخلاق و معنای راستین پرهیزگاری، بسیار والاترو منزه تر از کسانیست که ادعای آن را دارند:
این تقویام تمام که با شاهدان شهر ناز و کرشمه از سر منبر نمیکنم
4- شخصیت ضد اجتماعی
از دیدگاه حافظ، بدترین رذیلت اخلاقی در میان ما "دروغ" است و زشتترین و نارواترین جلوهی دروغ در میان ما "ریاکاری" است. رواج ریاکاری پایههای اخلاق را در جامعه سست و لرزان میکند. جامعهی ریاکار و متظاهر، جامعهای که انسانها نتوانند در آن "زندگی اصیل" داشته باشند، یعنی در ظاهر و باطن، در داخل و خارج خانه "خودشان" باشند، هیچ گاه اخلاقی نخواهد شد. ریشهی بسیاری از ناهنجاریهای اخلاقی جامعه، حتی در کسب و کار ورانندگی و ... را باید در همین فرریختن قبح دروغ دانست:
ریا حلال شمارند و جام باده حرام زهی طریقت و ملت، زهی شریعت و کیش
*****
به نشانگان شرافت از دیدگاه حافظ در پست بعدی خواهم پرداخت.
حالا که دارم این سطور را مینویسم، شب زیبای پاییزی، پشت پنجره، مثل گربهای ملوس و خانگی، چمباتمه زده است. در اتاق من، آواز استاد شجریان و بوی قهوه پیچیده است. استاد میخواند" بگشا بند قبا ای مه خورشید لقا/تا چو زلفت سر سودا زده در پا فکنم" نسیمی خنک به داخل اتاق میوزد. برمیخیزم، کنار پنجره میروم تا به قول فروغ دستم را "روی پوست نازک شب" بکشم یا به قول م. امید شب را چونان گربهای نوازش کنم. نور چراغ بالکن روی درخت خرمالوی پیر ریخته است. میوهها و بعضی از برگهایش نارنجی شدهاند. برگهای نارنجی، رقصان و پیچان به زیر پای درخت میریزند. به زودی، چیزی جز "باغ بیبرگی" از پنجره پیدا نخواهد بود. "چه باک؟" جرعهای از قهوهی تلخ را مینوشم و زمزمه میکنم: "باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟" نه فقط به خاطر "میوههای سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک" و نه فقط به خاطر خرامیدن "پادشاه فصلها، پاییز" بلکه به خاطر بارانهایی که امروز در زیر خاک یا بالای کوه پنهان میشوند و "فردا که بهار آید"، چشمههایی جوشان را جاری میکنند. در این شب پاییزی هم، خوب اگر گوش کنی، صدای آن چشمههای بهاری فردا را شنیدن میتوانی.
میخواستم در این پست، "نشانگان شرافت" را از منظر حافظ شیرازی بازگویی و واکاوی کنم. اما دربارهی نشانگان فرومایگی یک نکته ناگفته مانده است که بی اشارتی به آن این سخن به سامان نمیرسد.
اگر به نشانگان فرومایگی نگاهی دوباره بیندازیم، متوجه این نکته میشویم که این نشانگان آمیزهای از "تناقض" ها است:
"فقر فرهنگی" در عین "ادعا"های فراوان و بیسروته و بیمبنای فرهنگی؛
خودبزرگبینیِ برخاسته از عقدهی حقارت؛
شبق – یا ذهنمشغولی بیش از حد با مسائل جنسی – که ناشی از تحمیل محرومیتها و ممنوعیتهای بیمنطق و غیرانسانی است؛
و در نهایت، رفتار ضد اجتماعی که خود را به صورت شخصیت "منفعل-پرخاشگر" نشان میدهد. شخصیت تعارفی و متملقی که در عین حال آکنده از خشم نسبت به سلسله مراتب و نظاماتِ اجتماع خود است. آمیزهای از تملق و تعارف بیش از حد از یک سو و کارشکنی و زیرآب زدن و بیتفاوتی از سوی دیگر.
این جاست که "طنز" حافظی مجالی فراخ برای جلوهگری پیدا میکند. طنز حافظی آیینهای دربرابر کژتابیها و کژرفتاریهای اخلاقی ایرانیان است. کژتابیهایی که ریشه در روابط بیمارگونهی "قدرت" دارند. چنان که برای مثال، با نگاهی به تاریخ میبینیم که برای حاکم و پادشان مدیحهسرایی و مجیز گویی را به نحو شرم آوری از مرزهای افراط عبور میدهند و فردای سقوط همان حاکم یا پادشاه، هر خشونت و بیحرمتی نسبت به او و خانواده و اطرافیانش روا میدارند. (ماجرای مدیحه سرایی قاآنی برای امیرکبیر و پاسخ او مثالی نیک پرداخته از این معناست که حتما خواندهاید)
در چنین شرایطی، آموزش اخلاق رسمی راهی به دهی نمیبرد. اخلاقی شدن روابط بین انسانها نیازمند روابط معقول و انسانیِ قدرت در جامعه است. در شرایطی که روابط فردی و اجتماعی توام با تغلب و استیلاجویی است، سخن از اخلاق گفتن، خشت بر آب زدن است. از همین رو ادبیات آزاد و منتقد در چنین شرایطی راه به "شوخطبعی آمیخته با جنون" میبرد. یعنی همان چیزی که پارهها و بارقههای چشمگیری از آن در طنز حافظی مشهود است.
بگذارید مثالی بزنم از تفاوت "اخلاق رسمی" و "شوخطبعی حافظانه" که به کژتابیهای اخلاقی زمانهی خود واکنش نشان میدهد:
زبان رسمیِ اخلاق آمیخته با "نصیحت" است. نصیحت نوعی از بیان است که توصیههای اخلاقی بر آن بار میشوند تا از نسلی به نسل بعد برسند. اما در جامعهای که از نظر روابط قدرت بیمار شده است، نصیحت یا ابزار استیلای مدعیان است یا وسیلهای برای خودنمایی و ریاکاری بی آن که کسی به آن باور داسته باشد یا عمل کند. از همین رو حافظ عنصر نصیحت را با طنازی و استهزا به کار میبرد. هر وقت که قیافهای جدی میگیرد تا نصیحت کند، دقیقاً خلاف آن چه را میگوید که ناصحان رسمی و مکتب اخلاقی رسمی زمان – یعنی دین ورزی زاهدانه و صوفیانه – القاء میکنند:
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
یا:
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
این شوخ طبعی حافظانه وقتی به مرزهای جنون نزدیک میشود که شخصیت "باده فروش" یا "پیر مغان" یا "پیر گلرنگ" را که به علت اشتغال به فروش خمر و سکنی در خرابات و مراکز باده گساری و کام جویی، مورد نفرت و نقد اهل زهد و علم زمان بودند و دقیقاً نقطه ی مقابل "پیر" و "مرشد" صوفیان و عالمان زمان قرار میگرفتند، به عنوان "پیر" و "مرشد" خود معرفی میکند و صفات خوبی را که صوفیان به پیر راهدان نسبت میدهند، با طنزی جنون آمیز به باده فروشان خرابات نسبت میدهد. حتی اسباب لهو و لعب را مانند چنگ که صوفیان و فقیهان از آن نهی میکردند، به علت خمیده قامتی "پیر" خطاب میکند. خود حافظ نیز به طنز عجیب بودن کار خود را یادآور میشود:
در خرابات مغان نور خدا میبینم این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم!
یا:
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
در نقل قول از پیر هم طنز گویی را به حدی میرساند که بوی کفر و جنون از آن میآید:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد!
کوتاه سخن این که نشانگان فرومایگی که آمیزهای از تناقضها است، ریشهی اخلاق و گفتمان اخلاقی را در جامعه خشک میکند. چنان که ادبیات رسمی اخلاقی پوک و توخالی و بی تاثیر مینماید. در چنین شرایطی، ادبیات آزاده و مستقل – در مقام وجدان بیدار اجتماع – به طنز جنون آمیز پناه میآورد. زیرا تنها در چنین قالبی است که میتوانید آیینهای نیک پرداخته و تمام نما در برابر ناهنجاریها و تناقضهای روان و رفتار جامعه قرار دهد. شعر حافظ نمونهای اعلا و شگفت انگیز از این گونه طنز است.
البته این گونه طنز را به نیکی در آثار عبید زاکانی، خیام نیشابوری و حتی در پارههای کوچکی از سایر آثار کلاسیک، مانند منطقالطیر عطار نیز یافتن میتوان.
****
امروز به سرم زد که بروم و فیلم "آرگو" را تماشا کنم. نزدیک همین مجتمع تجاری که به آن "مال" میگویند و فروشگاه "کافی بین" اش پاتوق یک نفرهی من است، یک سینما هم هست. رفتم و فیلم را دیدم. خوشم نیامد. ملول شدم. دیگر حال برگشتن به کافی بین و مطالعه را نداشتم. راه افتادم رفتم "جیم". یعنی جایی که چند وسیلهی ورزشی گذاشتهاند برای ورزش و تحرک. قبل از من یک پیرمرد آنجا بود. بر خلاف همه که در جیم آهنگهای تند میگذازند، پیرمرد قطعهای از ویوالدی را در پخش سالن گذاشته بود. خوشم آمد و ابرهای ملال پراکنده شدند. این دو اتفاق مهمترین اتفاقهای امروز من بودند. شما هم نباید از من بیشتر انتظار داشته باشید. آخر این وبلاگ همانطور که در بالایش نوشته شده است "داستانکهای یک زندگی ساده" است. همین.
همهی دوستانم میدانند که من شیفتهی حافظ ام. اما در این پست میخواهم از دو برتریِ اخلاقیِ فردوسی بر خافظ سخن بگویم. البته منظورم ملامت و خوارداشت حافظ نیست. قصد ندارم که یکی را بکوبم تا دیگری را بزرگ کنم. بزرگیِ حافظ و خیام و مولوی و سعدی و فردوسی در مقایسهشان با یکدیگر معلوم نمیشود. هرکدام از ایشان نقشی ماندگار بر صفحهی زندگی و اندیشه زدهاند که زیبا و باشکوه است. برهرکدامشان هم اگر بنگری نقدها و تحسینهای فراوانی وارد است. البته راز ماندگاریشان در خلق زیباییهای خیره کننده است (صرفنظر از درستیِ علمی-فلسفی یا اخلاقی رفتار و اندیشههاشان). پس چرا در این جا از "مقایسه" سخن میگویم؟ زیرا مقایسه ابزاری برای شناختن و آموختن است. بنابراین من قصد دارم که برخی از اندیشههای اخلاقی را در اندیشه و گفتار حافظ و فردوسی بازخوانی کنم و یکی را به منظر وجدان اخلاقی امروزین بشر نزدیکتر بدانم. این صد البته که به معنای مقایسهی مقام و شخصیت و بزرگیِ این دو نیست.
اما آن دو برتریِ اخلاقی کدامند:
1- "اخلاقِ ستیز" در برابر "اخلاق پرهیز" :
اگر بخواهیم اخلاق فردوسی را در یک بیت از او خلاصه کنیم، این بیت به خاطر میآید:
ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی کژی زاید و کاستی
و کامجویی نزد فردوسی "دمی آب خوردن پس از بد سگال" است:
دمی آب خوردن پس از بد سگال به از عمر هفتاد و هشتاد سال
فردوسی البته از لذت شادخواری و صحبت مهرویان و حلقهی اصحاب ادب بیبهره نبود. اما درستیِ اخلاق را در توانگری و نیرومندی میدانست. و بر "خرد" به عنوان راهنمای این انسان نیرومند و توانگر تاکید داشت:
خرد رهنمای وخرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای
این آیا حلقهی مفقودهی زندگی فردی و جمعی ما ایرانیان در سدههای اخیر نبوده است؟ آیا بزرگترین درد جامعهی "صوفی زده" و "سلطان زده"ی ما کنار گذاشتن عقل و بدن سالم و پناه بردن که زندگی و گفتار و رفتار عقل گریز و دنیاگریز و زاهدانه (بخوانید ریاکارانه) نبوده است؟
به نظر میرسد که فرهنگ رسمی تصوف دقیقاً یر خلاف آموزه های حکیم توس فرمان می دهد. مولانا رسماً دستور به ویران کردن بدن میدهد:
من چه ترسم زان که ویرانی بود زیر ویران گنج سلطانی بود
اندوها که زیر این "ویرانکده" هیچ گاه از "گنج سلطانی" خبری نبود. بلکه تنها "رنج" تحمل سطان ها و زاهدها بر ما بار شد.
حافظ اگر چه در برابر "صوفی" و "سلطان" شورشی و پرخاشگر است و در این شورش از خرد نقاد خود بهره میگیرد. در آموزههای خویش اما همچنان سخت تحت تاثیر اخلاق صوفیانه است:
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
به همین علت، چارهی دردهای عالم را به جای "دمی آب خوردن پس از بدسگال"، در "می چون ارغوان" جستجو میکند:
غم زمانه که هیچش کران نمیبینم دواش جز می چون ارغوان نمی بینم
و در نهایت کناره گیری از عالم و ستیزهروییهای آن و پناه آوردن به عالم مستی را توصیه میکند:
به دریادر منافع بیشمار است وگر خواهی سلامت برکنار است
و:
بر برگ گل به خون شقایق نوشتهاند آن کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
در چنین فضای فکری است که با افتخار از ضعیف بودن جسمانی خود تا حد مرگ سخن میگوید:
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست ورنه از ضعف در این جا اثری نیست که نیست
حتی وقتی که سخن از روابط انسانی میشود، در اندیشهی فردوسی، عاشق و معشوق (زال و رودابه، رستم و تهمینه، سیاوش و فرنگیس، حتی سهراب و گردآفرید) هردو انسانهایی توانمند و به کمال رسیدهاند که عشقی پخته را به یکدیگر تجربه میکنند. قهرمانان شاهنامه نیز همگی زادهی عشقهایی چنین اند. در نزد حافظ اما "سخن از احتیاج ما و استغنای معشوق است" . تفصیل این بحث را در مطلب "معشوق به مثابهی مستبد" در همین وبلاگ ملاحظه فرمایید.
2- "مذمت پیش داوری" در برابر "باورهای تبعیض آمیز":
شاید در میان شاعران و متفکران قرون میانه، حافظ یکی از کسانی باشد که کمترین اظهارنظرهای تبعیض آمیز را به زبان آورده باشد. به خصوص در مورد زنان – وقتی که با سعدی یا مولانا مقایسه کنید – شعر حافظ از اظهار نظرهای تبعیض آمیز تهی است. این البته شاید به خاطر ماهیت "تغزل" باشد که در آن مقام معشوق بالا برده میشود و جایی برای سخنان تبعیض آمیز نمیماند:" هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت". اما وقتی سخن به تبعیض نژادی میرسد، چند لکهای را میتوان بر دامان اندیشهی تابناک حافظی نظاره کرد:
سلطان من خدا را، زلفت شکست ما را تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی
یا:
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس گفت که این سیاه کج، گوش به من نمیکند
فردوسی اما سخنان و اندیشههای روشن و بسیار خواندنی و مثال زدنی در باب تبعیض دارد. بگذارید تنها به دو نمونه اشاره کنم:
1- در ماجرای رستم و اسفندیار، وقتی که اسفندیارِ جوان به کید پدر سر در پی شکار رستم دارد. مام خردمندش، کتایون، او را اندرز میدهد و واقعیت ماجرا را بر او آشکار میکند و او را از رفتن به جنگ رستم برحذر میدارد. اسفندیار اما که سودای سروری چشمان او را بسته است، به باورهای رایج زمان دربارهی زنان پناه میآورد (جالب است که برخی سخنان اسفندیار در این جا را به عنوان زن ستیزی فردوسی نقل میکنند. گویی که داستان نویس مسوول تمامی سخنان شخصیت های خود در زمان ارتکاب اشتباه هم هست!) اما آن چه که بعدا رخ میدهد، خرد و فرزانگی کتایون را آشکاره میسازد.
2- در ماجرای زال و سیمرغ، سام، پدر زال، هنگامی که فرزند را سپید موی میبیند از او روی میگرداند و از استهزای دیگران میهراسد:
بخندند بر من مهان جهان از این بچه در آشکار و نهان!
از همین رو فرمان میدهد که طفل بیچاره را در بیابان رها کنند. اما سیمرغ او را مییابد و به پرورش او دل میبندند و در نهایت، سرنوشت زال، اشتباه سام را به او و به خوانندگان شاهنامه نشان میدهد که :هرگز نباید از روی رنگ پوست و مو دربارهی یک انسان داوری کرد بلکه همه باید فرصت برابر برای رقابت و شکوفایی در این جهان را داشته باشند. سپید مویی زال که در ابتدا زشت مینماید، در نهایت حتی به چشم دیگران زیبا نیز میآید. چنان که مهراب شاه کابلی در گفتگوی نهانی خود با همسرش سیندخت میگوید:
سپیدی مویش بزیبد همی تو گویی که دلها فریبد همی!
اگر عمری باقی باشد، تفصیل این معنا را در سخنرانیام در انجمن دوستداران حافظ که یکشنبه 12 آذرماه برگزار خواهد شد، بیان خواهم کرد.
****
هرگاه به سراغ صفحهی مدیریت وبلاگ میآیم و میبینم که دهها نفر در روز این وبلاگ محقر را میخوانند خوشحال میشوم. من البته نان این سفره را برای ذائقهی خودم میپزم. اما این که به مذاق دوستانی نازنین خوش میآید و دمی کنار میز این کلبهی مجازی مینشینند و با من چای مینوشند و گوشهی نان میشکنند، خرسند میشوم و بخت و روزگار را شکر میکنم. اما وقتی میبینم که از این دهها نفر، تنها عدهی اندکی هستند که چند سطری هم در بخش نظرات مینویسند، اندوهگین میشوم. چرا ما فارسی زبانها اهل نوشتن و اظهار نظر نیستیم؟ "فیس بوک" را هم که نگاه کنی، اغلت دوستانت را میبینی که پستها و عکسها و کارتونها و نقل قولهای دیگران را به اصطلاح "شیر" میکنند. یعنی به اشتراک میگذارند. کمتر اما میبینی که کسی در صفحهاش چند سطری از خودش بنویسد. از احوال و نظرها و یافتهها و بافتههای "خودش" آن گونه که هست. آیا این بخشی از "اصیل" نبودن زندگی ما و گم شدن پشت ماسک افکار و عقاید و اظهارنظرهای دیگران نیست؟
دوستی در بخش نظرات نوشته است که "چرا همه در این جا از تو تعریف میکنند؟" اما همین دوست هم به خودش زحمت نداده است که یک نقد خوب – حتی یک نقد بد و غیر منصفانه – بنویسد و ببیند که آیا من تاییدش میکنم یا نه؟!!
در بخش نظرات این کلبهی مجازی، من تقریباً میچوقت خودم اظهار نظر نمیکنم. زیرا از مجال فراخ خود در متن وبلاگ استفاده کردهام و در بخش نظرات فرصت و مجال و عرصه کاملاً در اختیار خوانندگان است. هیچ نظری را هم سانسور نمیکنم. تنها نظراتی را تایید نمیکنم که یا کاملاً تجاریاند (هرزنامههای تجاری) و یا احیاناً دربردارندهی توهین یا مطلبی بر خلاف سیاستهای منطقی بلاگفا هستند.
پرسشی هست این روزها ذهن من را به خود مشغول کرده، و آن این که: آیا میتوان "تمامت خواهی" و "مطلق جویی" را یکی از ویژگیهای منفیِ اندیشه، فرهنگ و روانشناسی ایرانیان در طول تاریخ دانست؟ یعنی آیا میتوان گفت که این فرهنگ دیرپا و این مردم متمدن، نسل اندر نسل، با وجود تمامی نکات و ویژگیهای خیلی خوب و روشن و درخشان، چند ویژگی و صفت بد و ناپسند هم داشتهاند که در نهایت باعث عقب ماندگی و توسعه نیافتگی شده است و یکی از این ویژگیهای بد و ناپسند، همین تمامت خواهی و مطلق جویی بوده است؟ من بر این باورم که در طول قرنها، سایهی این ناهنجاری شوم بر سپهر اندیشه و فرهنگ این سرزمین گسترده بودهاست.
قرنها پیش از این، دولت ساسانی، "آیین بهی" را به عنوان دین رسمی اعلام کرد. موبدان، دست در دست قدرت سیاسی و نظامی زمان، بر پیروان دیگر آیینها تاختند و بی هیچ رواداری و مدارا، کوشیدند تا سرنوشت مخالفان فکری خود را بدل به عبرتی برای تاریخ کنند. نتیجه آن شد که جنازهی "مانی" بر دروازهی جندی شاپور آویخته گشت و "باغ واژگون مزدکی" بر واژگونی اخلاق قدرت در این سرزمین گواهی داد. حکومت ساسانی چنان با اکثریت رعایای خود بیگانه و بلکه دشمن بود که جنبشهای اعتراضی و شبه اعتراضی مانند جنبشهای مانی و مزدک و حتی نسیمی از مسیحیت که در آن سالها وزیدن گرفت و بعد، طوفانی که از صحاری جنوب برخاست و اسلام را با خود آورد، با اقبال مردمی روبهرو میشدند. نمیخواهم که شکوه تمدن ساسانی را – که یک جلوهی آن دانشگاه گندی شاپور است – انکار کنم و دوران ساسانی را یکسره ظلم و فساد و ناراستی و تبهکاری جلوه دهم. هرگز چنین نبوده است! ایران دوران ساسانی سرشار از جلوههای درخشان فرهنگ و مدنیت و علم و هنر است. اما چه میشود که آموزههای صوفیوش بدبین و دنیاگریزی چون مانی، آن گونه همه گیر میشود و مردم گروه گروه به کیش او درمیآیند، چنان که حکومت ساسانی برای سرکوب مانویان ناچار میشود که دستی بی پروا را از آستین خونریزی و خشونت به در آورد؟ علت، گویا این بوده است که موبدان – از جمله چهرهی خشن و قدرتمند ایشان، به نام "کرتیر" – چنان در تمامت طلبی و سلطه جویی و مطلق انگاشتن خود و راه بستن بر دیگران راه افراط پیموده بودند که واکنشی از نفرت و دلزدگی را در نزد مردم ایجاد کرده بود. چنان که دلبستگی ایشان به مانی و مزدک و دیگران، در اصل گریز از خشونت و سیاهکاری موبدان بود تا دلبردگی هوشیارانه و گزینش خردمندانه.
امروز هم اندیشمندان – حتی روشنفکران – فارسی گو، چه در قدرت و چه در خارج از آن، در تخطئه و تحقیر مخالفان و مغایران فکری خود بیپروا و گشاده دستاند. به عنوان نمونه، بگذارید از متفکری چون دکتر شریعتی یاد کنم که آن همه فضل و دانش داشت و آن همه تربیت در جهان سنتی و مدرن دیده بود و آن همه نکات نغز و آموزههای ارزشمند در گفتار و نوشتههای او بود. صاحب آن همه گفتار -که در فضایی سخت شتابزده و سخت رمانتیک عرضه میشد – در نقد مخالفان خود چنان بی پروا بود که گاه شگفت انگیز مینماید. چرا باید در متن "توتم پرستی" از استاد و ادیب بزرگواری چون "فروزانفر" آن گونه یاد شود؟ چرا در نقد مخالفان سنتی و متجدد از "آیت الله میلانی" گرفته تا "تقی زاده" باید از آن ادبیات نامناسب استفاده شود؟ آیا این میراث همان تمامت خواهی و مطلق جویی نیست که تمامی "حق" و تمامی "خیر" را نیز خود میبیند و از همین رو نسبت به "دیگری" چنین گستاخ و بی پروا میشود؟
این که برای آوردن مثال از دکتر شریعتی یاد کردم نه از آن روست که تمامت خواهی تنها یا بیش از دیگران در منش و اندیشهی او یافت میشود. بلکه شاید به خاطر آن است که او شخصیتی محبوب و صاحب آثاری بسیار خوانده شده است و خوانندگان این متن خیلی زود ارجاعات من را در حافظهی خود باز مییابند. وگرنه این گونه مواجهه با "دیگری" فکری و فرهنگی، رویهی غالب و رایج گفتار و نوشتار ما در سالهای اخیر است.
حتی وقتی به سراغ ادبیات عرفانی و تغزلی خود میرویم سایهی تمامت خواهی و مطلق جویی را میبینیم:
این که "پیر" یا "معشوق" جز محو و نیستی و تسلیم مطلق از "مرید" یا "عاشق" به هیچ چیز دیگری راضی نمیشوند، خود جلوهای از این مطلق جویی است. چقدر از داستان موسی و خضر در این باب استفادههای ناروا شده است:
چون گرفتت پیر هین تسلیم شو همچو موسی زیر حکم خضر رو
در ادبیات عرفانی ما، همه سخن از محو و نابود شدن سالک و سپردن خویش به پیر و مراد است:
عشق مستسقیست مستسقی طلب در پی هم این و آن چون روز و شب
مولانا در حکایتی میگوید که لیلی مجنون را به خود راه نداد جز آن هنگام که در پاسخ "تو کیستی؟" گفت: "من همه توام"!
در ادبیات تغزلی هم همیشه "سخن از احتیاج ما و استغنای معشوق است" . و عاشق چون گردی بر سر راه معشوق است به این امید که بر دامان او بنشیند یا معشوق قدمی بر سر او گذارد:
چو بگذری قدمی بر دو چشم من بگذار خیال کن که منم از شمار خاک درم!
و چه جالب این که این همه فروتنی عاشقانه هیچ گاه از خشونتِ نابرابری حقوقی و ستمی که بر "معشوق" های واقعی و گوشت و پوست دار در این سرزمین میرفته، کم نکرده است. گویا در ان جا هم مطلق جویی دیگری در کار بوده است!
آیا این تناقض خود حاصلِ مطلق جویی نیست؟ وقتی هدف دست نایافتی میشود، جز تظاهر و لفاظی، چیزی از اصل و حقیقت آن باقی نمیماند. از همان رو مریدان خانقاهها در دل بر پیران خود میخندیدند و با ایشان نرد ریا میباختند و عاشقان در عالم واقع، معشوق را در شان انسانی نمیدیدند و او را تنها برای لذت جویی میخواستند. و حتی در تعارفات عادی، شاید کمتر مردمی به اندازهی ما به هم بگویند: "قربان شما!" یعنی: "من حاضرم که جانم را برای شما از دست بدهم". اما در واقع این جز لفظی تهی از معنا نیست.
البته من براین باورم که این تمامت طلبی و مطلق انگاری در عرصهی اندیشه و روانشناسی جمعی، خود را به صورت خشونت و دشمن انگاری در عرصهی عمل و روابط اجتماعی و مدنی بازتولید میکند.
آیا این تمامت طلبی ویژهی ماست؟ بی تردید چنین نیست. کدام صفت خوب یا بدی را سراغ دارید که بتوان آن را تنها ویژهی یک ملت یا فرهنگ یا تمدن دانست؟ تمامت طلبی را به شکل های گوناگون میتوان نرد سایر فرهنگ ها و اقوام نیز یافت.
آیا تمامیِ اهل فرهنگ و اندیشه در ایران تمامت طلب اند؟ هرگز چنین نیست! رواداری و احترام به گوناگونی و مدارا نزد بسیاری از بزرگان فرهنگ و اندیشهی ایرانزمین به روشنی دیده میشود.
آیا تمامت طلبی تنها مشکل فرهنگی و روانشناختی و علت العلل تمامی مشکلات و عقب ماندگیهای ماست؟ هرگز چنین نیست. در علوم انسانی، چنین قانونپردازیهایی، جز خامدستی و ساده اندیشی نیست. انسان و جامعهی انسانی پیچیدهتر و متکثرتر از آن است که جریانات و حرکتهای اصلی آن را بتوان تک عاملی دید و ذیل قوانین کلی توضیح داد.
آیا تمامت خواهی، با وجود این که ویژهی ایرانیان نیست و با وجود این که همه را در این سرزمین مبتلا نکرده است، باز هم یکی از آفتها و کژیهای اساسی و پرهزینه و نیازمند درمان در فرهنگ و روانشناسی جمعی ماست؟ پاسخ این پرسش به نظر من مثبت است.
نقطهی مقابل و راه علاج تمامت طلبی و مطلق جویی، همانا "مدارا" و "احترام به گوناگونی" است. ما در صورتی میتوانیم بر آفات زشت و خشن و گاه خونبار تمامت طلبی خویش غالب آییم که "گوناگونی" در عرصههای گوناگون زندگی بشری را به رسمیت بشناسیم، به آن احترام بگذاریم و حتی آن را تشویق کنیم. نباید در عرصهی اجتماع و اندیشه خواهان "یکدستی" بود، زیرا یکدستی جز در برهوت حاصل نمیآید و آن که خاواهن یکدستی است، در نهایت به ریش کن کردن نهالها و بوتهها و گلها دست مییازد به این امید واهی که به برهوت رویایی خویش برسد. اما "خیر" و "زیبایی" در گوناگونی است. در گوناگونی است که چشم ما به "غیرخود" باز میشود و گام اول اخلاق – و عرفان انسانی – چیزی جز عبور کردن از خودخواهی و نگاه کردن زیبایی و دوست داشتنی بودن "دیگری" نیست. این نگاه میتواند به "ارزش"ی غالی و مبنایی برای سبک زندگی تبدیل شود. همان سبک زندگی که به قول حافظ "آسایش دوگیتی" را از پی میآورد:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت، با دشمنان مدارا
****
این روزها، خبر آتش سوزی در دبستان "شین آباد"، انگار دودی از ماتم و افسردگی را در فضای گفتگوها و زندگی ما پراکنده است، چنان که حتی وقتی خبری خوش میشنوی هم انگار قطعهای شیرینی است اما به خاکستر آمیخته. این درد مشترک را بعضی که دورتر ایستادهاند، به فریاد و ما که نزدیکتر ایستادهایم، به ناچار به زمزمه، در ذهن و زبان تکرار میکنیم. نمیخواهم به قول بیهقی "قلم را بر این ماجرا بگریانم" چون در این بغض، نالههایی نهفته است که جز در دل چاه گفتن نمیتوان. اما وقتی از آسمان غم میبارد، هر جا که میروی اما انگار سایهای از اندوه و فاجعه تو را همراهی میکند.
پنجشنبه برای کوهپیمای و گریز از هوای آلودهی شهر به "درکه" رفتیم. همانطور که بالا میرفتیم دیدیم جمعی برانکاردی را گرفتهاند و پایین میآورند. این صحنه را در کوهپیمایی زیاد میبینی. زیرا برخی بی احتیاطی میکنند و میافتند، چنان که برای بازگشت به جای پای خویش به برانکارد امدادگران نیاز پیدا میکنند. اینبار اما، برانکارد که از کنار ما رد شد، دیدیم که روی راکب آن را پوشاندهاند. این یعنی اتفاقی شوم افتاده است.... به خانه که برگشتیم، به سراغ اینترنت رفتم. خبری کوتاه توجهم را جلب کرد: "جاهد جهانشانی، مترجم، امروز در هنگام کوهچپیمایی در درکه دچار ایست قلبی شد و درگذشت." این هم خاطرهی ما از کوهپیمایی.
فکر نکنم که شما مایل باشید که من باز هم خاطره تعریف کنم. پس فعلا ماجراهای این زندگی ساده را رها کنیم تا بعد....
سر کلاس دانشجویان پزشکی هستم. دانشجویان پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران. تازه ترمهای اولشان را میگذرانند. فکر میکنم که باید گل سر سبد جوانان کشور باشند. خوب که نگاه میکنم اما، دلائلی برای رد این فکر خودم پیدا میکنم. معیارهای پذیرش برای ورود به دانشگاه چندان کارآمد نیست. کنکور تکیه بر محفوظات دارد. نوجوانهایی که فقط و فقط انبوهی از محفوظات را در ذهن خود تلنبار کردهاند، در کنکور موفق میشوند. هیچ معیاری برای سنجش پختگی شخصیت و تناسب واقعی ایشان با حرفهی پزشکی وجود ندارد. گاهی "بچه"های نازپرورد و "لوس"ی را میبینی که به مدد مدتی "خرزدن" وارد دانشکده پزشکی شدهاند و حالا چنان از نظر شخصیت خام و خردسالاند که روان مخاطب را خراش میدهد. آنهایی هم که از "در پشتی" وارد شدهاند، وضعیتی اسف انگیزتر دارند.
درسی که میدهم، برای اولین بار در قالب تم طولی برای دانشجویان پزشکی ارائه میشود. آمیختهای از فلسفه و تاریخ و اخلاق پزشکی که تا کنون هیچ وقت برای دانشجویان پزشکی ارائه نشده است. سعی میکنم که بتوانند رشتهی خود را از بیرون و از منظر فلسفی و اخلاقی نگاه کنند و ابعاد آن را دریابند....
ته کلاس، بعضیها با موبایلشان بازی میکنند، بعضی تمام مدت با هم حرف میزنند و میخندند، یکی دو تا چنان روی صندلی یله شدهاند که گویی میرزا فشمشم خان قلدر در برابر خدمه، لش بودن خود را به رخ میخواهد کشید. بعضی ها ..... با خودم عهد بستهام که حرفم را بزنم و به اینها هیچ توجهی نکنم.
حتی توجه نکنم و به رو نیاورم که چقدر برای دانشجوی پزشکی – که فردا اختیار دار جان و سلامت مردم خواهد بود (لابد در ازای زیرمیزی) – سخیف است که یک ربع سر حضور و غیاب چانه بزند و ....
اما. اما و هزار اما که چند نفر هستند که روی ردیف های جلوتر کلاس مینشینند. با چشمهای هوشیار و چهرهی روشنشان با دقت به درس گوش میدهند. هر وقت که نکتهی ظریفی در درس هست، آن را خوب میگیرند و واکنش نشان میدهند. سوالهای هوشمندانه طرح میکنند و .....
چیزهای معدودی هست که در طول هفته روان من را زنده نگاه میدارد. یکی از آن چند چیز، شوق دیدار هین چند نفر است....
آیا "طبیعت" و "زندگی انسان" بر پایهی "انصاف" بنا نهاده شده است؟ یعنی آیا قوانین حاکم بر طبیعت و زندگی انسان منصفانه است؟ قطعاً چنین نیست. بخش بزرگی از رنجهایی که انسانها میبرند به خاطر آن است که فکر میکنند – یا دست کم در اعماق قلب خود سخت امیدوارند – که چنین باشد. این "امید" در قمار زندگی یک برگ قطعاً بازنده است!
عارفان میگویند که اگر به به "غیب" هم احاطه داشته باشیم، و اگر تنها عالم مشهود را نبینیم، آنگاه به منصفانه بودم عالم باور خواهیم داشت. بسیار خوب! من در این جا هیچ بحثی با این مدعا ندارم. فعلاً اما نگاه و زاویهی دید من به عالم شهود محدود است.
در این عالم شهود، یعنی همین عالم مشهود که قابل مشاهده و قابل حس است، چه در طبیعت و چه در روابط میان انسانها، هرگز نمیتوان "توقع" انصاف داشت. یعنی اگر قوانین حاکم بر این دو را بنگریم و اگر به آن چه که میلیونها سال است در اولی و هزاران سال است در دومی روی میدهد، نگاه کنیم، آنوقت، این "تجربه" به ما یاد میدهد که در آینده نیز "توقع" انصاف، نداشته باشیم. یعنی "پیش بینی" ما این نباشد که با ما رفتاری منصفانه خواهد شد و اصلاً روی این اتفاق حساب نکنیم.
میلیونها سال است که "زندگی" در این کرهی خاکی – که کلوخی معلق در فضای تیرهی بی انتها است – جریان دارد. تودههای پروتئینی متحرک، یعنی جانداران، به وجود میآیند و وقتی به وجود میآیند، یعنی متولد میشوند، فقط یک چیز را با تمام وجود و اشتیاق میخواهند: این که زنده بمانند. اما طبیعت هرگز به این اشتیاق پاسخ مثبت نمیدهد. این تودههای پروتئینی چندی بازیچهی غریزهاند. غریزهای که بیشتر معطوف به بقای نوع است اما گاهی همین منظور هم ناکام میماند. و سپس با تمام اشتیاق به ماندن – غالباً در جوانی – از بین میروند. از نگاه خرگوشی جوانی که در چنگ عقاب افتاده است یا غزال مادری که دندانهای گرگ را روی گردنش احساس میکند یا بچه شیری که توسط نر غالب گله با تکانی به قتل میرسد، این زندگی چقدر منصفانه است؟
کسی چه میداند. البته شاید همین فرصت کوتاه زندگی خود بختیاری بزرگی برای آن خرگوش جوان یا غزال مادر یا شیر بچه بوده است. خصوصاً اگر به فرایند لقاح و باروری نگاه کنید، این که از میان میلیونها اسپرم یکی خود را به تخمک میرساند و بقیه ذلیلانه نابود میشوند، نشانگر آن است که "به دنیا آمدن" در زندگی جانوری – از جمله جانور دوپا – چه شانس و بختیاری بزرگی است. پس دیگر زیادی "توقع" نداشته باشد. همین مدت کوتاه را عشق است. زندگی حیوانی البته مصداق همین نگاه است. آدمیان اما چون فکر میکنند و خیال میپزند و توقع میپرورند، خود را از این شادی بزرگ محروم میسازند!
به زندگی آدمیان نگاه کنید: "فرصت" زندگی هرگز منصفانه تقسیم نشده است. فقط کافیست که به فجایعی که آدمها بر سر خود آوردهاند نگاهی کنید:
در حملهی مغولان (به عنوان یک نمونه از صدها هزار در طول تاریخ و در سراسر جهان) کودکان نیشابوری به ناگهان خود را در زیر یورش قومی آدمیخوار دیدند. پدرمان و برادرانشان جلوی چششمشان کشته شدن یا سوختند. آنها که خوشبخت بودند همانجا کشته شدند. وگرنه همان شب و شبهای بعد، بازیچهی شنیعترین رفتارهای وحشیانه شدند و گاه جان خود را در اثر تجاوز گروهی اربابان جدید خود از دست دادند. (تواریخ مداح مغولان چون جهان گشای جوینی را بخوانید تا ببینید چه بر این ملت رفته است). کودکی که تا دیروز فرزند خانوادهای محتشم بود و استعداد و امید داشت که یکی "عطار" یا "مولانا" یا "خواجه نصیر" شود، به چنین سرنوشت دردناکی از دنیا میرفت.
در همین قرن بیستم، مگر خمرهاس سرخ هزاران کودک را بعد از جدا کردن از مادر خود با ضربتی به قتل نرساندند؟ بی گناهِ بی گناه. چنان که کنار اردوگاه، تلی از استخوانهای کودکان برپا شده بود.
بگذارید از مثالهای خونبار و جانکاه – که مثل ریگ بیابان فراوانند – عبور کنیم.
در همین زندگی عادی که ما داریم، تا چه حد انصاف برقرار است؟
فرزندان دربارهی والدین خود و همسران دربارهی یکدیگر چقدر با انصاف داوری میکنند؟ مگر نبودهاند فرزندانی که زحمات و عشق یک عمر پدر یا مادر را به تحقیر و تمسخر گرفتهاند و بر ایشان جفا کردهاند و اگر هم پشیمان شدهاند وقتی بوده است که نشانی از آن پدر یا مادر در کار نبوده است؟
مگر همسران دربارهی زحمات و فداکاریهای همسر خود منصفانه قضاوت میکنند؟ مگر دل یکدیگر را نمیشکنند؟
مگر آدمی آماج بیماریهایی نیست که به ناوقت بر سر او میتازند؟ نگاهی به کودکان سرطانی بیندازید. همین نزدیکی: بیمارستان محک در تهران.
و همینطور این قصه را ادامه دهید تا ببینید چه سر درازی دارد: افراد بزرگ و خدمتگزاری که عمری را صادقانه تلاش و خدمت کردهاند اما در بحران خشم و جهل گروهی، به فجیعترین شکل نابود شده اند. حتی گاه خاطرهشان هم در ادوار تاریخ همچنان با بی انصافی مورد قضاوت قرار میگیرد.
با این همه هر وقت که اتفاقی چنین برای ما میافتد، هر وقت که با بی انصافی غیر قابل تحمل دوست، معشوق، همسر، فرزند، همکار، همشهری، یا طبیعت روبه رو میشویم؛ هر گاه که فرزند ما تمامی تلاش یک عمر ما را با کلامی سخت و سرد به استهزا میکشد و ما به یادمان میآید که چه فرصتها و چه شادیها و چه عمر و جوانیای را به پای این فرزند ریختهایم و اکنون او نه تنها اندک سپاسی ندارد بلکه ما را سخت مقصر و بدهکار میداند؛ هرگاه که همسر ما تمامی یک عمر تلاش و مهرورزی ما را به هیچ میگیرد و بر عمر سپری کرده با ما افسوس میخورد و ما را با کسانی مقایسه و در مقایسه مردود میسازد که آه از نهادمان برمیخیزد؛ وقتی معشوقمان بعد از هدیه گرفتن سرمایهی طروات و جوانی ما سر در راه بی وفایی میگذارد؛ وقتی کسانی که عمری برایشان کار و زحمت شبانه روزی را به جان خریدهایم درباره ی ما ناروا ترین داوری ها را روا میدارند و حتی خود را میبینیم که کشان کشان به محل مجازات کشیده میشویم؛ وقتی سرمایهی علم را به پشیزی نمیخرند و جاهلان و بی فرهنگان قدر میبینند و بر صدر مینشینند؛ وقتی کودک خردسال ما یک شبه سردرد میگیرد و پزشک در عکس سر او تودهای را میبیند که نمیدانیم از کجا آمده است اما میدانیم که کودک باهوش و دلبند و شیرین ما را با زجر فراوان خواهد کشت؛ و وقتی و وقتی و وقتی .....سخت از بی انصافی حاکم بر طبیعت و زندگی آزده میشویم و به فغان میآییم که: "آخر چرا من؟ مگر من چه گناهی کردهام؟ "
جواب روشن است: هیچ عزیزم هیچ!آدمیان به نسبت گناهکاری و بدطیتنی دچار فاجعه و مصیبت نمیشوند. فاجعه و مصیبت مانند شاه جوان هوسبازی، سخت بی انصافانه و گاه طنز آلود قربانیان خود را انتخاب میکند.
حافظ، که روح و وجدان بیدار ما ایرانیان است، به این موضوع بارها اشاره کرده است و بر عالم و آدم خرده گرفته است:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
و بی بنیادی جهان و زندگی را به خوبی دیده است:
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
و کوتاهی لذت ها را به تصویر کشیده است:
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها
و وارونگی کار اجتماع را به سخره گرفته است:
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بیا ساقی که جاهل را هنی تر میرسد روزی
و در انتها به دو نتیجه رسیده است:
1- غنیمت شمردن همین فرصت عمر که چنان که گفتیم از سر بختیاری اعجاب انگیزی نصیب ما شده است:
می خور که هر که آخر کار جهان بدید از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
2- و انتظار دوام عیش نداشتن و از فاجعه و مصیبت اندوهگین نشدن بلکه با آغوش باز از آن "به مثابه ی قانون زندگی و طبیعت" استقبال کردن:
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد؟ از گلشن زمانه که بوی وفا شنید؟
و البته دو نکته باقی میماند:
فرمول حافظ برای غنمیت شمردن عمر و زندگی شکوفا در این فاصلهی کوتاه میان تولد و مرگ، سه چیز است: حقیقت، خیر و زیبایی.
و دو دیگر این که آدمیان سالها بعد از حافظ بسی کوشیدند که جامعه و زندگی جمعی بشری را آگاهانه از "بی انصافی" رهایی بخشند و البته تا حدی موفق بودهاند.
شرح این دو نکته را شاید در فرصتی دیگر باز گویم.
حقوقدانها از چیزی به نام "روح قانون" سخن میگویند. یعنی آن جهت گیریها و ارزشها و اهدافِ بنیادینِ قانون که مقصود و مذاق قانون و قانونگذار را شکل میدهد. مهم این است که بند بند قوانین به طور جداگانه هیچگاه نباید به گونهای تفسیر شوند که با "روح قانون" در تضاد باشد.
هر نویسنده و اندیشمند و هر کتابِ بزرگ و جریان آفرین و تاثیر گذاری هم یک "روح" دارد. برای مثال، قرآن یک روح دارد که آن روح را کسانی میشناسند که قرآن را فراوان خوانده باشند و با سیاق و شرایط و شئون نزول آیات و نوشته شدن قرآن آشنا باشند. حالا اشتباه است اگر کسی یک یا دو یا سه آیه را جداگانه بگیرد و معنی و تفسیر کند و به نتیجهای برسد که با روح قرآن ناسازگار است. اگر کسی این کار را بکند هرگز مفسر خوبی نیست و به جای پیام قرآن پیام دلخواه خودش را منتقل کرده است.
دیوان حافظ هم یک روح دارد. این روح همان گوهرهای است که حافظ را حافظ کرده است و چنین بر سریر فرهنگ و وجدان فارسی زبانان خوش نشانده است و او را از هزاران شاعر دیگر متمایز کرده است، هزاران شاعری که که با همان مواد اولیهای که در اختیار حافظ بود (فرهنگ تصوف، علوم زمان، منابع دینی، میراث ایران پیش از اسلام، خیال انگیزیای طبیعت و ....) و با همان قالبها و ابزارهای شعری (غزل و رباعی و قصیده و ...) شعر گفتهاند و دیوانهای فراوانی آفریده و برجای گذاشتهاند.
هر نویسنده و حافظ شناسی که کوشیده است از "ویژگیهای اصلی شعر حافظ" یا "علت اقبال ایرانیان به شعر حافظ" یا "ارزشها و باورهای بنیادین حافظ" سخن بگوید، در واقع در جهت شناخت و پردهگشایی از "روح دیوان حافظ" گام برداشته است. این نویسندگان و حافظ شناسان معمولاً بر تفسیر و تشریح معنای "عشق" و "رندی" در شعر حافظ متمرکز شدهاند. به راستی هم اگر انسانِ طراز قرآن، "عابد مجاهد" و انسانِ طراز مثنوی، "عارف عاشق"، و انسانِ طراز کیمیای سعادت، "صوفی زاهد" است، انسانِ طراز دیوان حافظ هم جز "رند نظرباز عاشق" نیست:
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
توجه باید داشت که معنای "رند" در شعر حافظ با معنای این واژه در قبل و بعد از او تفاوتهایی بنیادین دارد. رند در پیش از حافظ هرگز به معنای مثبتی به کار نمیرفت، "رنود" واژهای بود که در پی "اوباش" میآمد و رندها همانهایی بودند که زر میستاندند که "حسنک" و "حلاج" را در مسیر قربانگاه با سنگ و کلوخ و دشنام بدرقه کنند. بعد از حافظ هم رند دوباره به معنای زیرک نابکار به کار رفت و امروز کسی از واژهی "مرد رند" بویی از تحسین و تمجید نمیشنود. تنها در اشعار حافظ است که رندی یک فضیلت و هنر به شمار آمده است و رند نه بر ضعیفان و همتایان بلکه بر غالبها و قالبهای عینی و ذهنی میشورد و تسخر میزند و سر به دنیی و عقبی فرو نمیآورد:
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
یکی از ویژگیهای این "روح رندانه" در اشعار حافظ، شوخی با فرهنگ تصوف و ارزشها و نمادهای صوفیانه است.
حافظ به فرهنگ و اندیشهی تصوف بسیار آشنا بود. این عجیب نیست. حافظ از دانش آموختگان مدارس دینی زمانهی خود بود و فرهنگ و قرائت غالب دینی نزد اهل سنت در آن روزگار –که حافظ هم در همین فضا دم میزد – دین صوفیانه بود. این غلبه تقریباً در سرتاسر ایران آن روزگار رواجی تام داشت و تا قرنها بعد هم ادامه پیدا کرد (چنان که در قرن نهم هم جامی که مقامی بالا در سلسلهی نقشبندیه دارد، در عین حال، شیخ الاسلام دریار سلطان حسین بایقرا و دست راست امیرعلیشیر نوایی است). حتی صفویه هم در ابتدا بر مرکب فرهنگ تصوف سوار شدند و در هیات "مرشد کامل" سریر قدرت را تصرف کردند اما به از چندی، به آن پشت پا زدند و چون در را به روی تشیع فقیهانه بازگشودند، تصوف ، خونین و خاک آلود، از پنجره به بیرون افکنده شد. این البته حکایتی دیگر است که مجال شرحش در اینجا نیست....
برگردیم به حافظ. حافظ در زمانهای میزیست که فرهنگ دینی غالب زمانه سخت با تصوف و میراث صوفیه عجین و آمیخته بود. حافظ هم معارف و اندیشههای صوفیان را به خوبی اندوخته و آموخته بود و بر آن تسلطی وافی و وافر داشت. این از اشعار او پیداست.
اما "رندی" حافظ در اینجاست که او هیچگاه آموزههای عبوس و آمرانهی تصوف را "جدی" نمیگیرد و در عین آن که از عناصر زیباشناختی عرفان متصوفه بهره میجوید و در زیبایی سازی و زیبایی شناسی شعر خود از آن بسیار و به جا استفاده میکند، اما همواره نوعی "طنز" و "ناباوری توام با ریشخند" چاشنی این بازگوییها و بازسازیهای او است.
بگذارید مثالی را به شرح عرضه کنم:
مفهوم "پیر" یکی از مفاهیم کلیدی و بنیادی فرهنگ تصوف است. دست ارادت و تعلم به مرشد یا پیر خانقاه دادن، جزئی ضروری و اساسی و جدایی ناپذیر از سلوک صوفیانه و فرهنگ حاکم بر تصوف است. چنان که فرقههای متصوفه را با نام "سلسله" میشناسند و این نیست جز توالی مریدان و مرادان تا برسد به بزرگی که ادعا میشود که سرسلسلهی مشایخ آن فرقه بوده است. حتی اگر کسی بدون پیر حاضر به جایی میرسید، میگفتند که او از نوادریست که پیری غائبانه از او دستگیری کرده است هر چند که البته "حاضران از غائبان بی شک بهاند."
حافظ هم بارها به این آموزهی تصوف اشاره کرده است:
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی
یا:
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند، پند پیر دانا را
اما نکته اینجاست که: نه تنها در احوال و آثار حافظ شیرازی ردپای هیچ پیر و مرشد واقعی از میان اهل زهد و خرقه پیدا نیست که نیست، بلکه حافظ هر جا به پیر و مرشد خود اشاره میکند دقیقاً از عناصری بهره میجوید که مورد نفرت و طرد و توبیخ متصوفه و پیران و مرشدان رسمی آن روزگار بودهاند. یعنی می و مطرب و چنگ و چغانه. و کسانی را در جایگاه پیری و مرشدی قرار میدهد که در فرهنگ آن روزگار دقیقاً نقطهی مقابل و متضاد پیران زاهد و مرشدان پاکدامن بودهاند، یعنی" پیر مغان" و "پیر خرابات" و جایی را برای ایشان در نظر میگیرد که پای هیچ صوفی سربهراهی به آن نمیرسید (چه برسد به پیران معتبر و منزه) مانند خرابات و دیر مغان. این تضادها در فرهنگ زمانه بسیار عجیب و معنا دار و ظنز آلود بودهاند هرچند که ممکن است از فرط تکرار و آمیخته شدن با فرهنگ رایج و هزاران بار تفسیر و ماست مالی تفسیری" شدن که "نه خیر، انشاالله گربه است!" و در عین حال دور شدن ما از فرهنگ زاهدانهی خانقاهی، امروزه آن عجیب بودن و طنزآمیز بودن خود را به رخ ما نکشند.
به این نمونهها نگاه کنید:
نمونهی یکم:
به می سجاده رنگین کن، گرت پیر مغان گوید که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
که آدمی را بی اختیار به یاد این بیت طنزآلود حافظ میاندازد که:
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز مست است و در حق او کس این گمان ندارد!
شعر رندانه را ببینید. محتسب و مستی؟!! او که تازیانه به دست سر در پی مستان دارد و کارش زجر و آزار مستان و می نوشان است. اما حافظ میگوید که او معلم و مربی مستی است! البته طنز حافظی میگوید که محتسب مست است اما مستی او از چیزی بسی بدتر و گناهآلودتر از می انگوری است. "مست ریاست محتسب". محتسب مست ریا و قدرت و شهوت آزار خلق است! پس برای آزادگانی چون حافظ پناهی جز درگه پیر مغان نمیماند:
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند بنوش و منتظر رحمت خدا میباش!
نمونهی دوم:
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
در تعبیر "پیر گلرنگ" یک دنیا طنز و تضاد نهفته است. زیرا گلرنگ صفت شراب است و گویی حافظ به صوفیان زمانه میگوید که: آن فضیلتهای اخلاقی که شما در ارادت و تبعیت از پیر خانقاه میجویید و نمییابید و بلکه خبیث تر و دشمن خوتر و کینه ورزتر میشوید، من از شراب یافته ام که یک جرعه میخورد و هزار علت میبرد. پس پیر من همین بادهی گلرنگ است! در روزگار غلبهی مشایخ خانقاهی، طنزی از این شجاعانهتر و گزندهتر در تصور نمیتوان آورد: "کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب"! و از همین روست که در جایی دیگر میسراید:
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم دولت در این سرا و گشایش در این در است
نیاز به توضیح نیست که پیر مغان اشاره به مغ ها (زرتشتیان)ی است که در سرای خود شراب میساختند و میخانه برپا می داشتند. این کاسبیای بود که در آن روزگار برای مغان و ترسایان مجاز بود و همینان بودند که خرابات ها را بر پا میداشتند و در آن بساط فسق و فجور بود که مغبچهها یا ترسابچهها نیز خدمت میکردند و در عمل و در واقع محل حشر و نشر رنود نیز بود و بسی ناروایی ها و ناگواریهای اخلاقی هم در آنها رخ میداد که کم و بیش در جاهای مختلف شرح داده شده است. مغبچگان و ترسایان در شعر حافظ نیز جلوهای تمام دارند:
گر چنین جلوه کند مغبچهی باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را
یا:
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد وای اگر از پی امروز بود فردایی!
نمونهی سوم:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
یک دنیا طنز که در این بیت نهفته است بر کسی پوشیده نیست. بیهوده سخن به این درازی نشده است که این همه بر سر معنای این بیت جدال رفته و قلمها فرسوده شده است، اما خیراندیشانی که قصد ریختن آب توبه و صلاح بر شعر حافظ داشتهاند بالاخره نتوانسته اند این لکه را چنان که باب دل پیرخانقاه باشد، از دامان حافظ بشویند و پاک کنند!
نمونهی چهارم:
پیر دردی کش ما گرچه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطا پوش خدایی دارد
تضاد "پیرحافظ" با "چیرخانقاه" را در این بیت به عریانی تمام دیدن میتوان: پیر حافظ "دردی کش" است. دردی کشان شرابخوارانی بودند که از فرط فقر قادر به تهیهی شراب صافی نبودند، از همین رو درد شراب را که عمولاً بعد از صاف کردن شراب دور میریختند، میخوردند و مینوشیدند تا عطش میخواری خود را فرونشانند. دردی کشان فقیرترین و فرودست ترین طبقه از اهالی میخانه و خرابات بودند. ایشان کجا و پیران خانقاه کجا که بسیار زاهدنما و محترم بودند و آنقدر عشریه و فتوح دریاف میکردند که ثروت و قدرتشان گاه از سلطان بیشتر میشد. پیر دردی کشی که زر و زور ندارد کجا و پیر رسمی و رایج و معروف زمانه کجا که کالای تزویر میفروخت و از بهای آن زر و زور فراوان میاندوخت. و خدایی سخت گیر و وحشت افزا به مریدان و مردمان معرفی میکرد. پیر حافظ اما همان نقطهی مقابل و متضاد پیر صوفیانه است: دردی کش بی زر و زوری که خدایی عطابخش و "خطاپوش" دارد.
نمونهی پنجم:
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
اینجا دیگر تضاد طنزآمیر حافظانه در نهایت وضوح است. چرا که به جای پیرِ نصیحت گویِ عارف و زاده و عابد، حافظ اسباب طرب و عشرت را به خاطر قامت منحنی، پیر خود گرفته و پند او را گوش میکند. این پیر طنز آمیز در سراسر دیوان حافظ به پندگویی و ارشاد مشغول است:
دانی که چند و عود چه تقریر میکنند؟ پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
و حافظ برآن است که این پیر میتواند دل از مریدان و مشتریان پیرخانقاه برباید:
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
چنان که با حافظ چنین کرده است:
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
نمونهی ششم:
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی که پیر می فروشنانش به جامی برنمیگیرد
اصلیترین نماد زهد خانقاهی که بزرگترین هدیه و نشان تایید پیر و مرشد است یعنی "خرقه" چنان خوارداشته میشود که جز لایق سوختن نمینماید زیرا "پیر میفروشان" آن را به عنوان گرو برای دریافت یک ساغر هم قبول نمیکند.
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
پس این خرقه به چه کار میآید؟ حافظ در جایی دیگر خدمتی جالب را برای خرقهی مرقع خویش برشمرده است:
در آستین مرقع پیاله پنهان کن که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است!
نمونهی هفتم:
پیرمیخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش که مگو حال دل سوخته با خامی چند
یعنی البته به پیری برگزدن پیرمیخانه و رهایی از بندگی پیرخانقاه، مرتبهای از "پختگی" میخواهد که از خامان انتظار نمیتوان داشت!
نمونهی هشتم:
گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند
به نظر میرسد که پیرمغان خود آیین و مذهبی دارد که به جای قدرت جویی و خرده گرفتن بر خلق، پایبند و مروج ارزشهای اصیل اخلاقی است. مذهبی که در آن به جای باده نوشی، از "پیمان شکنی" نهی میکنند:
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
و عیب پوشی را ترویج میکنند:
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟ بخواست جام می و گفت: "عیب پوشیدن"
کوته سخن این که حافظ سر در پی "خیر"، "حقیقت" و "زیبایی دارد" اما این همه را در مکتب و مدرس رسمی زمانهی خود نمییابد. از همین رو این همه را در جایی دیگر جستجو میکند. جستجویی که در قالب طنزی شیرین و هنرمندانه بیان می شود چنان که در تاریخ فرهنگ و اندیشه و ادبیات ما با نام حافظ گره میخورد و باقی می ماند:
سر ز حسرت به در میکدهها برکردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
دوستی دارم که گاهی فکر میکنم "آدم" نیست. یعنی آنقدر خودخواهی در او کم است و آنقدر هیچ امتیازی را حتی وقتی که کاملاً حقش است، برای خودش نمیخواهد که من در عالم خیال شک میکنم که شاید او آدم نیست، بلکه فرشته است.
این دوست من ذوق هنری هم دارد. مثلاً یک بار از یک خطاط خواست که یک تابلوی خط-نقاشی برایش درست کند و روی تابلو با خط خوش نستعلیق، این گفتهی سعدی را بنویسد که :"آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید."
بعد هم، با هزینهی خودش از این تابلو پوستر درست کرد و پوسترها را تکثیر کرد. یکی را هم به من داد. من اما آن را به دیوار اتاقم نزدم. یعنی اول زدم اما بعد رویش را با جدول ها و برنامه هایم پوشاندم و بالاخره هم از دیوار اتاقم برداشتم.
پریروز میگفت که میخواهد خودکارهایی درست کند که همین جمله رویشان نوشته شده باشد و این خودکارها را بین آدمها پخش کند. من درآمدم که: "من این جمله را دوست ندارم."
لیوان چایش را روی میز گذاشت و نگاهم کرد و پرسید: "چرا؟"
گفتم که "آخر این جمله غیرانسانی است."
تعجب کرد. من از لیوان خودم جرعهای چای نوشیدم و ادامه دادم که: "اتفاقاً همین چیزهایی که نمیپایند شایستهی دلبستگیاند. آخر خود ما هم پایا نیستیم. ما هم نمیپاییم و فنا میشویم. پس شایسته است که "ما"ی فانی و ناپایا دل فانی و ناپایای خودمان را ببندیم به همین خوب ها و زیباهایی که اینها هم فانی و میرا و ناپایدارند." و با خودم فکر کردم که: این شرط انسان بودن است.
حرفم را قبول نکرد و قرار شد که "بعداً بحث کنیم".
اما من هنوز سر حرفم هستم! انسانِ فانی و میرا در این عمر کوتاه خود دل میبندد و چشم امید میدوزد. البته گاهی هم دلشکسته و ناامید میشود. رنج و لذت را تحمل میکند. شادی و غم را تجربه میکند. گاه در عشق میسوزد و میرقصد و گاه در فراق میگرید و مینالد. آدمی این است: موجودی ضعیف و آسیب پذیر که از فانی بودن خود آگاه است و این آگاهی به وجود و زندگی او رنگ و حالتی دیگرگونه بخشیده است. از همین رو است که هم با دیگر جانداران حسمند در غم و شادی و رنج و لذت شریک است و هم این غم و شادی و رنج و لذت او رنگی و عمقی و عالمی دیگرگونه دارد....
انسان بودن انسان به همین است. به همین دل بستن ها و دل شکستن ها. به همین اشک ها و لبخندها. به همین رقصیدن های عاشقانه در زیر نور ماهتاب و پرسه زدنهای نومیدانه در تاریک ترین و ابرآلود ترین شب ها. به همین لذت بردن از بوی نان تازه، جرعهای آب زلال و رنج بردن ها از تازیانهی بیداد یا نومیدی شکست یا تلخی دشوار و تحمل ناپذیر تنهایی.
آنهایی که خواستهاند از این گردونهی "کارما" رها شوند و راهی به "نیروانا"ی خیالی خویش بیابند، در بیشتر اوقات نه خود انسان تر شدهاند و نه جامعه را انسانی تر کردهاند. حاصلِ زهد گران که "شاهد و ساقی نمیخرند" جز دوزخ غرور و خشم و خشونت و تلخی و تعصب نبوده است....
سعدی هزار جور حرف زده است. حافظ اما در نهایت پیامش جر این نبوده است که:
" زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی"
و البته حدیث "عیش نهان" مدعیان دل کندن از دنیا خود حکایتی دیگر است:
محتسب نمیداند این قدر که صوفی را جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی!"
****
پنجشنبه شب گفتیم برویم تآتر ببینیم. چندتای اول مثل "نویسنده مرده است" و نمایش عروسکی "حافظ" جای خالی برای تماشاچیِ لحظهی آخری مثل ما نداشتند. گفتم ببینم در سالن اصلی تآتر شهر چه خبر است. دیدم نمایشی اجرا میشود نامش "ترن". چیزی دربارهاش نخوانده بودم. با خودم اما گفتم که اگر نمایشی در بهترین سالن تآتر کشور اجرا میشود، خوب چیزی باید باشد. سخت اشتباه کرده بودم و شرمندهی همراهانم شدم. این سزای کسی است که یادش میرود که اختیارسالنهای تآتر – حتی سالن زیبا و دوست داشتنی و مظلومی چون تآتر شهر – در دست مدیران فعلی وزارت ارشاد است!!!
برای آن که از تلخیِ شب کم کنم، پیشنهاد کردم که به جایی برویم که برنامهاش دست وزیر ارشاد نیست. همان نزدیکیها رفتیم به رستوران کشتی سندباد. این بار از پیشنهادم خوشحال شدم. اگرچه جای خوبی به ما نرسید اما شب خوبی را گذراندیم. دست "افشین" درد نکند!
زندگی سادهی من در روزها، جز این که گفتم هیچ ماجرایی نداشت.
من سفر را دوست دارم. همیشه با اشتیاق برای سفر برنامه ریزی میکنم و مقدماتش را فراهم میآورم. اما همیشه، درست شب قبل از سفر، یک ابر بزرگ سیاه میآید و در دلم جا خوش میکند. و تا به نیمه راه نرسیدهام هوای دلم آفتابی نمیشود. هر چه سفردورتر باشد، خصوصاً اگر تنها باشم، این ابر بزرگتر و تیرهتر است و زودتر میآید و دیرتر میرود. سرتان را درد ندهم. مدتیست که ابری سیاه تمام هوای دلم را گرفته و مه آلوده کرده است. به همین خاطر دل و دماغ نوشتن وبلاگ را نداشتم. و مدتی وقفه افتاد. حالا هم به خاطر آن چند دوست خوب و مهربانی که گاهی در این کلبه را میزنند و با خنده و مهربانی میپرسند که "چرا چای تازه روی میز نیست؟" و انگار گله میکنند که: "خسته شدیم از این چاییهای کهنه دم و کهنه جوش! " بر آن شدم که در این کلبهی مجازی را باز کنم و روی میز را گردگیری کنم و چایی دم بگذارم و قندان را پر کنم .... اما به قول حافظ: "کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟"
چه باک! مگر این کلبه نامش "داستانکهای یک زندگی ساده" نیست. به خودم میگویم که اگر خاطرات همین چند روز اخیر از زندگی سادهات را تعریف کنی، میشود یک "نوشته". میهمانان این کلبه که انتظارِ "چای دارجیلینگ اعلا" با "بیسکویت کرهای" ندارند. اگر به کلبهی محقر تو آمدهاند به همین چای وطنی قند پهلو خواهند ساخت....
هفتهی پیش دوستی عزیز خبر داد که: "چند تا بلیط جشنوارهی فیلم فجر دارم" وپرسید که: "می آیی؟" من نه به خاطر جشنواره، نه به خاطر فیلم، به خاطر دیدار دوستی عزیز شاید، گفتم: "بله"
رفتیم به سینما فلسطین و فیلم "کلاس هنرپیشگی" را دیدیم. کارگردانش علیرضا داود نژاد. فیلم ماجرای خانوادهای بزرگ بود که بر سر ارث و میراث و مال و منال مرتب دعوایشان می شد و بر سر هم با قهر فریاد میزند و دل مادرشان را خون میکردند و این که پسر پولدار و بی اخلاق، به راحتی میتوانست، معشوق را از چنگ عاشق به در آورد و .... آخرش هم در یک فضای غیرواقعی ناگهان همه چیر دوباره خوب میشد و عاشق و معوق به هم میرسیدند.
ساعتی بعد از پایان فیلم، در رستورانی در همان حوالی مشغول شام خوردن بودیم. خود آقای داود نژاد، کارگردان فیلم هم با ما بود. به او گفتم که فیلمهایش را از زمانیکه سنم اجازه میداده است، یعنی از "نیاز" به بعد، دنبال کردهام.
گفتم که در فیلمهای قبلیاش، پایان خوش داستان بخشی از خود ماجرا بود. در این فیلم اما پایان خوش به بهای عبور از واقعیت و ورود به فضایی شبه سورئالیستی اتفاق میافتد. با توجه به این که پر واضح است که آن خانوادده نمادی از جامعهی امروزی ماست، به نظر میرسد که شما از اصلاح امور در واقعیت و در جهان بیرونی نا امید شدهاید. کارگردان این حرفم را تایید کرد. اما حرف بعدیام را نه. حرف بعدی این بود که:
در پایان فیلم، از زبان مادر میگویید که چارهی همهی آن گرفتاریها و بی اخلاقیها و بیمهریها، عشق است. آیا فکر نمیکنید که چاره "عشق" نیست، بلکه "آزادی" است؟ آقای داود نژاد غیر مستقیم مخالفت کرد و گفت: بالاخره نظر مادر ما (هنرپیشه فیلم) همین بوده که راه چاره عشق است!
شب خوبی بود. دوغ نعنایی گلپایگان که روی میز بود بر خاطره انگیزی آن شب افزود.....
همین حرف خودم را که آزادی چاره گر تر از عشق است، امشب با استاد مصطفی ملکیان مطرح کردم. او اما تایید کرد و گفت که در این حرف با من هم باور است.
در موسسهی رویان کنار هم نشسته بودیم. سخن از مسائل اخلاقی و حقوقی کاهش و سقط جنین بود. من چنین گفتم که تا مفهوم کرامت انسانی در بحثهای اخلاق پزشکی با شایستگی در نظر گرفته نشود، تعارض میان اخلاق و حقوق باقی خواهد ماند. آقای ملکیان اما گفت که کرامت انسانی مفهومی دینی و عرفانی است. من برآن بودم که کرامت انسانی مفهومی فرا دینی و متعلق به هر دو حوزهی دینی و عرفی است.
گفتگویمان بعد از صرف شام، ایستاده و موقع خداحافظی، ادامه پیدا کرد. استاد ملکیان معتقد بود که باید از واژهی ارزش ذاتی استفاده کنیم. زیرا کرامت انسانی به نوعی وام گرفتن واژه از سیاق کاملاً دینی است. من اما همچنان فکر میکنم که کرامت انسانی که ریشه در واژهی پهلوی "گرامیک" دارد و همان گرامای انسان است، برآوردگار مفهوم ارزش ذاتی هم هست. البته من باید بیشتر فکر کنم. شاید نکتهای باسد که نفهمیدهام یا از آن غفلت کردهام. قرار شد که استاد ملکیان را بیشتر ببینیم و گفتگو کنیم.
الآن ساعت ده شب است. جمعه شب. من به سوی بستر میروم که بخوابم. ابرم هم با من میآید. وقتی میخوابم آسمان خوابم ابری است. بیدار هم که میشوم آسمان دلم ابری است. آسمان شهر اما چه ابری باشد و چه آفتابی، آلوده و خاکستری است. شهر بی موسیقی و بی عشق من! دوریت برایم سخت خواهد بود!
*طرف به مامانش ميگه : ننه, دختر سكينه خانومو برام ميگيري ؟ ننش ميگه به اون شيردادم نميشه.ميگه خب دختر عفت خانوم چطوره ؟ ميگه به اونم شير دادم نميشه, ميگه والا من نميدونم تو ننه مايي يا گاو محله!!!
-----------------------------------------------------
یه همسایه پیری داریم، کلیپ کامران و هومن و دیده میگه چقدر این زن و شوهر بهم میان!
-----------------------------------------------------
*رفتم کلانتری میگم گوشیم رو گم کردم. میگه کجا گم گردی؟
میگم پارک. میگه چرا رفتی پارک؟؟؟؟(غلط کردم)
-----------------------------------------------------
از این بوگیرهای توالت که اسانس کاپوچینو و یا قهوه داره اصلا نخرید
چون وقتی که میرید کافی شاپ تا براتون قهوه و یا نسکافه میارن، خاطرات زنده می شه!
-----------------------------------------------------
غضی به دوست دختر خارجيش ميگه i love you دختره ميگه i love you too غضی ميگه i love you three دختره ميگه what? غضی ميگه كيلووات مگاوات تف به قبر بابات اينقدر با من يكي بدو نكن!!!!!!!
-----------------------------------------------------
فردا امتحان دارم!
هوچیم نخوندم!
همه با هم،همنوا شویـــــم:
مکــــــــــن ای صبح طلـــــــــوع!(2مرتبه)
مامان جونم مگه من خيارم؟؟ كه منو اينجا ميشوري؟؟
چقدر نازه
فقط موندم اون لگن چیه پشت پراید پارک کردن
( سایز تصویر یه خورده بزرگه، نصفش معلوم نیست :(
برای دیدن تصویر کامل کلیک کن)
وقتی یه مرد معتاد میشه : اگه زنش زن بود و به فکر زندگیش بود این بیچاره به این روز نمی افتاد، بدبختی اینا رو به این روز می کشه دیگه!!
وقتی یه زن معتاد میشه: ای وای!!! خاک بر سرش ! بیچاره شوهرش دلش به چی خوشه ! چه جوری اینو تحمل میکنه؟؟
وقتی یه دختر یه کم به خودش میرسه : اوه! اوه ! ننه بابا داشت جمش می کردن!! اینا همش واسه جلب توجه دیگه!!! اینا دنیا و آخرت ندارن که!!!
وقتی یه پسر تیپ میزنه: چه پسر خوش پوشیه…هزار ماشاا… چه تیپی داره… میمیرن واسش دخترا
وقتی یه دختر از دار دنیا یه دونه دوست پسر داره : چی بگم والا!!! حجب و حیا دیگه جا نداره تو این مملکت!! دیدیش … بزا دهنم بسته باشه…
وقتی یه پسر ۱۰ تا دوست دختر داره : بزنم به تخته اینقدر خاطر خواه داره، خدا وکیلی بهترین دخترا میرن طرفش… ولش نمی کنن که…
وقتی یه آقای محترم!!! خیابون رو با پیست اتومبیلرانی اشتباه می گیره : لامذهب عجب دست فرمونی داره…
وقتی یه خانم مثلاً یادش بره راهنما بزنه: ترمز وسطیه…. بابا برو آشپزخونه قرمه سبزیتو بپز!!! والااااااا
وقتی بچه خوب تربیت شده باشه: میبینی؟ بچه ام مثل باباشه، اصلا موفقیت تو خونواده ما ارثیه
وقتی بچه تو یه درس نمره اش بشه ۷۵/۱۹: بله دیگه! خانم یا پی قر و فرشه یا با این دوست موستاش در حال فک زدن و ولگردیه
وقتی تو یه جمع ، آقا پسری سر و زبون دار داره مجلس رو گرم می کنه: هزار ماشالا!!!!!!! روابط عمومیش بیسته؟؟؟!!!
شرایط بالا برای یه دختر: اوه ! اوه! دختره لوده سبک!!! خانم باش
نظر مادر شوهر در اول زندگی: میبینی شانس ما رو ؟ دختره فقط ۲۰ میلیون جهیزیه آورده ، نمی دونم این پسره شیفته چی این عفریته شد!!!
باز هم همون مادر شوهر: دیگه چی می خواد؟ گل پسرم یه خونه ۴۰ متری تو نقطه صفر مرزی داره، از خداشم باشه ..
1- توي ماهيتابه روغن ميريزن
2- اجاق گاز زير ماهيتابه رو روشن ميكنن
3- تخم مرغها رو ميشكنن و همراه نمك توي ماهيتابه ميريزن
4- چند دقيقه بعد نيمروي آماده رو نوش جان ميكنن
پسرها:
1- توي كابينتهاي بالايي آشپزخونه دنبال ماهيتابه ميگردن
2- توي كابينتهاي پاييني دنبال ماهيتابه ميگردن و بلاخره پيداش ميكنن
3- ماهيتابه رو روي اجاق گاز ميذارن
4- توي ماهيتابه روغن ميريزن
5- توي يخچال دنبال تخم مرغ ميگردن
6- يه دونه تخم مرغ پيدا ميكنن
7- چند تا فحش ميدن
8- دنبال كبريت ميگردن
9- با فندك اجاق گاز رو روشن ميكنن و بوي سركه همراه دود آشپزخونه رو بر ميداره
10- ماهيتابه رو ميشورن (بگو چرا روغنش بوي ترشي ميداد!)
11- ماهيتابه رو روي اجاق گاز ميذارن و توش روغن واقعي ميريزن
12- تخم مرغي كه از روي كابينت سر خورده و كف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاك ميكنن
13- چند تا فحش ميدن و لباس ميپوشن
14- ميرن سراغ بقالي سر كوچه و 20 تا تخم مرغ ميخرن و برميگردن
15- تلويزيون رو روشن ميكنن و صداش رو بلند ميكنن
16- روغن سوخته رو ميريزن توي سطل و دوباره روغن توي ماهيتابه ميريزن
17- تخم مرغها رو ميشكنن و توي ماهيتابه ميريزن
18- دنبال نمكدون ميگردن
19- نمكدون خالي رو پيدا ميكنن و چند تا فحش ميدن
20- دنبال كيسهء نمك ميگردن و بلاخره پيداش ميكنن
21- نمكدون رو پر از نمك ميكنن
22- صداي گزارشگر فوتبال رو ميشنون و ميدون جلوي تلويزيون
23- نمكدون رو روي ميز ميذارن و محو تماشاي فوتبال ميشن
24- بوي سوختگي رو استشمام ميكنن و ميدون توي آشپزخونه
25- چند تا فحش ميدن و تخم مرغهاي سوخته رو توي سطل ميريزن
26- توي ماهيتابه روغن و تخم مرغ ميريزن
27- با چنگال فلزي تخم مرغها رو هم ميزنن
28- صداي گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال ميشنون و ميدون جلوي تلويزيون
29- سريع برميگردن توي آشپزخونه
30- تخم مرغهايي كه با ذرات تفلون كنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توي سطل ميريزن
31- ماهيتابه رو ميندازن توي سينك
32- دنبال ظرفهاي مسي ميگردن
33- قابلمهء مسي رو روي اجاق گاز ميذارن و توش روغن و تخم مرغ ميريزن
34- چند دقيقه به تخم مرغها زل ميزنن
35- ياد نمك ميفتن و ميرن نمكدون رو از كنار تلويزيون برميدارن
36- چند ثانيه فوتبال تماشا ميكنن
37- ياد غذا ميفتن و ميدون توي آشپزخونه
38- روي باقيماندهء تخم مرغي كه كف آشپزخونه پهن شده بود ليز ميخورن
39- چند تا فحش ميدن و بلند ميشن
40- نمكدون شكسته رو توي سطل ميندازن
41- قابلمه رو برميدارن و بلافاصله ولش ميكنن
42- چند تا فحش ميدن و انگشتهاشون كه سوخته رو زير آب ميگيرن
43- با يه پارچهء تنظيف قابلمه رو برميدارن
44- پارچه رو كه توسط شعله آتيش گرفته زير پاشون خاموش ميكنن
45- نيمروي آماده رو جلوي تلويزيون ميخورن و چند تا فحش ميدن










چرا مردها دارای وجدان پاکی هستند؟ به این دلیل که هیچ گاه از آن استفاده نمی کنند
چرا روانکاوی مردها خیلی سریع تر نسبت به خانم ها انجام می پذیرد؟
زیرا هنگامیکه زمان بازگشت به دوران کودکی فرا می رسد، مردها همان جا قرار دارند
شباهت آقایون با آگهی های بازرگانی چیست؟ شما نمی توانید یک کلمه از حرف های آنها را باور کنید و هیچ چیز برای زمانی بیش از 60 ثانیه دوام نمی آورد
ورزش کنار دریای آقایون چیست؟
هر موقع خانمی را می بینند شکم هایشان را تو می دهند
به یک مرد با نصف مغز چه می گویند؟
با استعداد
خدا بعد از خلق مرد ها چه گفت؟
من می تونم کارمو بهتر از این انجام بدم
در آمریکا به یک مرد باهوش و با استعداد چه می گویند؟ توریست
یک وضعيت غير قابل كنترل چیست؟
صد و چهل و چهار مرد در يک اتاق
برای درست کردن پاپ كُرن به چند مرد نیاز است؟سه تا، یک نفر ماهیتابه را بر روی گاز نگه میدارد و دو نفر دیگر گاز را تکان می دهند تا گرما به تمام سطح ماهیتابه برسد
آقایون لباس هایشان را چگونه دسته بندی می کنند؟
"کثیف" و " کثیف اما قابل پوشیدن"
تنها یک مرد می تواند یک ماشین ارزان قیمت 2 ميليون توماني بخرد و
یک سیستم صوتی 4 ميليون توماني بر روی آن نصب کند
شما به مردی که همه چیز دارد چه می دهید؟
زنی که به او نشان دهد چگونه می تواند از آنها استفاده کند
چرا مردان تنها در نیمی از زندگی خود با بحران مواجه هستند؟
زیرا آنها در تمام طول زندگی خود در دوران نوجوانی به سر می برند
آینده نگری یک مرد چگونه مشخص می شود؟
به جای یک بطری 2 بطری مشروب بخرد
فرق یک شوهر جدید با یک هاپوي جدید در چیست؟
بعد از یک سال هاپو هنوز هم از دیدن شما به هیجان می آید
نازکترین کتاب دنیا چه نام دارد؟
چیزهایی که مردان در مورد زنان می دانند
۲- کارت رو داخل دستگاه میذارن.
۳- کد رمز رو میزنن، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن.
۴- پول و کارت رو میگیرن و میرن.
دختر خانم ها :
۱- با ماشین میرن دم بانک.
۲- به خودشون عطر میزنن.
۳- احتمالاً موهاشون رو هم چک میکنن.
۴- در پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن.
۵- در پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن.
۶- بلاخره ماشین رو پارک میکنن.
۷- توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن.
۸- کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه.
۹- کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون.
۱۰- دنبال کارت عابربانکشون میگردن.
۱۱- کارت رو وارد دستگاه میکنن.
۱۲- توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یاداشت کردن میگردن.
۱۳- کد رمز رو وارد میکنن.
۱۴- ۲دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن.
۱۵- کنسل میکنن.
۱۶- دوباره کد رمز رو میزنن.
۱۷- کنسل میکنن.
۱۸- مبلغ درخواستی رو میزنن.
۱۹- دستگاه ارور (خطا) میده.
۲۰- مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن.
۲۱- دستگاه ارور (خطا) میده.
۲۲- بیشترین مبلغ ممکن در خواست میکنن.
۲۳- پول رو میگیرن.
۲۴- برمیگردن به ماشین.
۲۵- آرایششون رو توی آینه عقب چک میکنن.
۲۶- توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن.
۲۷- استارت میزنن.
۲۸- پنجاه متر میرن جلو.
۲۹- ماشین رو نگه میدارن.
۳۰- دوباره برمیگردن جلوی بانک.
۳۱- از ماشین پیاده میشن.
۳۲- کارتشون رو از دستگاه عابر بانک بر میدارن. (حواس نمیذاره برای آدم)
۳3- سوار ماشین میشن.
۳4- کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده.
۳۵- احتمالاً یه نگاهی هم به موهاشون میندازن.
۳۶- میندازن توی خیابون اشتباه.
۳۷- برمیگردن.
۳۸- میندازن توی خیابون درست.
۴۰- ترمز دستی رو آزاد میکنن. (میگم چرا اینقدر یواش میره)
اگه دو تا مرد طالب یه زن باشن توی مملکتهای مختلف چی به سر این سه نفر میاد؟
توی ژاپن: جوان اولی از عشق جوان دومی نسبت به دختر محبوبش متاثر میشه و خودکشی می کنه جوان دومی هم از مرگ همنوع خودش اونقدر اندوهگین میشه که خودکشی می کنه بعدش برای دختر ژاپنی هم چاره ای جز خودکشی نیست
توی اسپانیا: مرد اولی توی دوئل ، مرد دومی رو از پای در میاره و با زن محبوبش به آمریکای جنوبی فرار می کنن
توی انگلستان: دو تا عاشق با کمال خونسردی حل قضیه رو به یه شرط بندی توی مسابقه ء اسب سواری موکول می کنن اسب هر کدوم برنده شد ، معشوق مال اون میشه
توی فرانسه: خیلی کم کار به جاهای باریک می کشه دو تا مرد با همدیگه توافق می کنن که خانم مدتی مال اولی و مدتی مال دومی باشه
توی استرالیا: دو تا مرد بر سر ازدواج با معشوق مشترک سالها مشاجره می کنن این مشاجره اونقدر طول می کشه تا یکی از طرفین پیر بشه و بمیره ، یا از یه مرضی بمیره اونوقت اونکه زنده مونده با خیال راحت به مقصودش می رسه
توی قفقاز: جوان اولی دختر محبوب رو بر می داره و فرار می کنه دومی هم دختر رو از چنگ اولی می دزده و پا به فرار می ذاره باز اولی همین کار رو می کنه و این ماجرا دائما« تکرار میشه
توی نروژ: معشوقه ء دو مرد برای اینکه به جدال و دعوای اونها خاتمه بده خودشو از بالای ساختمون مرتفعی میندازه پایین و غائله ختم میشه
توی آفریقا: قضیه خیلی ساده ست و جای اختلاف نیست دو تا مرد ، زنی رو که می خوان عقد می کنن و علاده بر اون ، بیست تا زن دیگه هم می گیرن
توی مکزیک: کار به زد و خورد خونینی می کشه و یکی از طرفین کشته میشه ولی بعدش اونکه رقیبش رو کشته از دختر مورد نظر دلسرد میشه و دخترک بی شوهر می مونه
توی آمریکا: حل قضیه بستگی به زن داره و هر کس رو انتخاب کرد با اون ازدواج می کنه
توی ایران: فقط پول موضوع رو حل می کنه پدر و مادر دختر می شینن با همدیگه مشورت می کنن و خواستگاری که پولدار تر و گردن کلفت تره رو انتخاب می کنن عاشق شکست خورده اگه توی عشقش جدی باشه یا باید خودشو بکشه یا رقیب رو از میدون به در کنه یا افسردگی می گیره
H@B?______________
پروانه و مگس پرشان را
با یکدگر معاوضه کردند
اما مگس دوباره
روی زباله بود
پروانه روی لاله
آیا میدانید زیباترین زنان جهان چه کسانی هستند؟
در این مطلب شما عزیزان را با زیباترین زنان جهان که علاوه بر زیبای محبوبیت و شهرت خاصی نیز دارند آشنا می شوید.
یکی از پر بیننده ترین سایتهای بانوان در یک اقدام جالب با انتشار فهرستی از زیباترین زنان جهان این فرصت را در اختیار کاربران دنیای مجازی قرار داد تا 5 نفر از زیباترین زن های جهان را به سلیقه خود انتخاب کنند ، در این فهرست اسم افراد مشهور و زیبایی به چشم میخورد که 5 نفر از آنها عنوان زیباترین زنان سال 2012 را به خود اختصاص دادند.
بروید به ادامه مطلب...
ناگفته های هست ولی مست -0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0
مست ولی نیست
در این دار فانی
همه عمرم به این دنیایی فانی
به نیستی رسیدم در اوج هستی
من اینجا میان دلای شکسته
غمی تو سینه دارم
گلو را به بغضی ستادم همیشه
که از پس روز شبی نهفته
ولی در این شب ها
دل من آرام و بی صدا خفته
یکی نیست به بعضی ها بگه وقتی به یکی دست میدی حداقل به بقیه پا نده!
******************
زیادی" عاشق نشو
، "زیادی " اعتماد نکن ، چون اون "زیادی" بعدا "زیادی" داغونت میکنه
*********************
به عشق در یک نگاه اعتقاد ندارم ، اما به اینکه یه نفر ، در یک لحظه از چشمت بیافتد شدیدا معتقدم
روزگاری خواهد رسید... همچنان كه در آغوش دیگری خفته ای , به یاد من , ستاره ها را خواهی شمرد تا آرام شوی... دلت هوایم را خواهد كرد به یاد خواهی آورد با هم بودن هایمان را... خنده هایمان را... اشكهایم را... حرف هایم را... در آن لحظه در دلت میگویی : دلتنگت شده ام ********************** قدیما به کسی که به پات می نشست میگفتن "وفادار" الان میگن "سیریش ********************** هی رفیق .. اونیكه دستش و اینقدر محكم گرفتی .. دیروز عاشق من بود .. دستات و خسته نكن .. محكم یا آرام .. فردا تو هم تنهایی ********************** یه روزی میرسه که جای خالیم رو با هیچ چیز نمیتونی پر کنی من خاص نبودم فقط دوست داشتنم بی ریا بود و دوست داشتن بی ریا کیمیاست !!! ********************** آنقدر دوستت دارم که گاهی اوقات یادم می رود تو دوستم نداری بدترین حسه دنیا اینه که بدونی کسی که دوسش داری همون اندازه یکی دیگه رو دوس داره
**********************
آیا به فومن شهر زیبای مجسمه ها سفر کردید؟آیا می دانید شهرک تاریخی ماسوله که در استان گیلان قرار دارد بعد از ونیز ایتالیا دومین شهرک تاریخی جهان نامیده شده است؟.آیا به قلعه رودخان سفر کردید؟موافقید همه با هم سفر کنیم؟!
شهر فومن شهر مجسمههای رنگین واقع در غرب استان گیلان،جاذبهای از جاذبههای گردشگری این استان است.این لقب به علت وجود مجسمههای متنوع، متعدد و با رنگهایی شاد است که در نقاط مختلف شهر فومن نصب شده است.هر کدام از این مجسمهها نماد و سنبلی از فرهنگ و آداب و رسوم گذشته اهالی این شهر تاریخی و زیبا است.مجسمه های چهاردختران نمادی از تلاش زنان روستایی و کشاورز این سامان است که هرکدام در دستان خود چهار محصول و سوغات عمده فومن از جمله برنج، چای، کلوچه سنتی و توتون را به همراه دارند.چهار دختران، نشان از اشتغال مردم منطقه به کشاورزی، زراعت برنج و چای دارد.مجسمههای شاد و خندان کودکانی در محوطه پارک کودک این شهرستان نشانگر، شادی و شادمانی مردم و وجود بازیهای محلی و قدیمی در این منطقه هستند مجسمههای بزرگ از میوههای گوناگون مانند سیب، هلو، انار و موز وجود داردهمچنین مجسمه های زیبای دیگر مانند مجسمه معروف آناهیتا و سایر مجسمه ها... ،غار تاریخی " فوشه " در روستای فوشه شهرستان فومن قرار دارد و سالانه مسافران زیادی را به سوی خود فرا می خواند تا زیبایی خود را به رخ آنان بکشد.
عکس یکی از مجسمه های چهاردختران در پارک فومن
(خانم مجسمه سلام- لطفا از آن کلوچه های خوشمزه فومن به ما هم تعارف کن دهانمان آب افتادگیلانیان میهمان نوازند
)
.مجسمه شکاربانان که در ابتدای راه فومن به ماسوله با تفنگی در دست و مرغابی بر دوش دارد سمبل شکار حیوانات، در میان اهالی روستایی این مرز و بوم است که چشم هر گردشگری را به خود جلب میکند.
سوغات شهر فومن
کلوچه سنتی فومن که مواد اصلی آن را آرد، تخم مرغ، شکر، روغن حیوانی، دارچین، وانیل، جوز و مغز هل تشکیل میدهند.غیر از کلوچه سنتی فومن، نان روغنی و نان خشک این شهر و همچنین حلوا کنجدی واگردک (اگرده) از شیرینیهای محلی تاریخی ماسوله از دیگر سوغات معروف شهر زیبای فومن است.
ساکنان فومن را گیلکها و تالشها تشکیل میدهند و روستاهای کوهپایهای واقع در غرب فومن عموما تالش و تالشی زبان هستند .برنجکاری، کشت چای، توتون و پرورش کرم ابریشم از فعالیتهای اصلی مردم فومن است.فومن بر سر راه شهر تاریخی و زیبای ماسوله و همچنین دژ قدیمی رودخان قرار دارد.از چهره های سرشناس فومن میتوان به آیت الله بهجت فومنی و کیومرث صابری فومنی معروف به گل آقا و شیون فومنی(شاعر)اشاره کرد.
شهرک تاریخی ماسوله دومین شهرک تاریخی جهان است
تصور کنید حیاط خانه شما پشت بام خانه همسایه شما باشدمعماری ماسوله چنین است.این شهر زیبا بر روی کوه واقع شده و حیاط هر خانه ای پشت بام خانه دیگر می باشد.
شهر تاریخی ماسوله پس از ونیز ایتالیا دومین شهر تاریخی جهان است و نام این شهر در فهرست میراث جهانی یونسکو به ثبت رسیده است. شهرک کوهستانی و دلپذیرماسوله ، شهر پلکانی با قدمت 800 سال ، هر سال پذیرای هزاران گردشگر داخلی و خارجی است که با سفر به این منطقه علاوه بر تماشای معماری خاص این شهر از طبیعت زیبا و چشم نواز آن نیز بهره مند می شوند .کمتر گردشگری است که به گیلان سفر کند و از شهر تاریخی ماسوله دیدن نکند.معماری ماسوله در یک عبارت توصیف می شود :" حیاط ساختمان بالایی ، پشت بام ساختمان پایینی.
ساختمانهای این شهر بالای کوه ساخته شده و از 2 طبقه تجاوز نمی کنند و کوچه های باریک و پله های بسیار آن به هیچ وسیله نقلیه موتوری اجازه ورود نمی دهند.
سوغات ماسوله
چموش-گیوه ، گلیم ، جوراب پشمی ، دستکش کاموایی،چاقو و دست ساخته های فلزی و انواع عروسک از سوغاتی های ماسوله است.
دل نوشته:خدایا از اینکه بهم نعمت بینایی دادی تا بتونم طبیعت زیبای تو رو ببینم و انرژی مثبت بگیرم ازت سپاسگزارم خدایا خیلی دوستت دارم
حالا با هم تشریف می بریم ادامه مطلب و ادامه سفر
حتی یک ورق از کتاب تاریخ ایران نباید مچاله شود.این شعار نیست بلکه "غیرت ایرانی" است.کشور عزیز ایران با تمدن چندهزارساله -روزگاری مهد تمدن جهان بود.بیائید تاریخ ایران را پاس بداریم.کجائید کارگردانان - نویسندگان و هنرمندان تئاتر و عرصه سینما؟چرا بجای فیلمهای کلیشه ای فیلمهای تاریخی نمی سازید؟
شیوا این روزها غمگین است
کشور ترکیه با ساخت سریال ...
بروید به ادامه مطلب...
کریسمس مبارککریسمس (Christmas) یا نوئل نام جشنی است در آیین مسیحیت که به منظور گرامیداشت زادروز حضرت مسیح برگزار میشود.
اعضای بیشتر کلیساهای ارتودوکس در سراسر دنیا روز 25 دسامبر را به عنوان میلاد مسیح جشن میگیرند.ایام 12 روزه کریسمس با سالروز میلاد مسیح در 25 دسامبر آغاز میشود و تا جشن خاجشویان در روز 6 ژانویه ادامه دارد. هرچند مهمترین عید مذهبی در گاهشمار مسیحی، روز عید پاک (به عنوان روز مصلوب شدن و رستاخیز عیسی) است، اما مردم بسیاری بهخصوص در کشورهای ایالات متحده و کانادا، کریسمس را مهمترین رویداد سالانه مسیحی محسوب میدارند.کریسمس با آیینهای ویژهای بهطور مثال آراستن یک درخت کاج، برگزار شده و شخصیتی خیالی به نام بابانوئل در آن نقشی مهم دارد.
مورخان می گویند جشن کریسمس گرچه متعلق به مسیحیان است اما در اصل از ایران باستان و آئین مهر(میترائیسم) گرفته شده است و به همین دلیل با اول دی ماه و شب یلدای ایرانی همزادی و اشتراکات فراوان دارد.
جشن کریسمس
برگزاری کریسمس در کشورهای مختلف مسیحی بنا به سنت و رسم و رسوم آنان، تفاوتهایی نیز با یکدیگر دارد. اما مشترکات این مراسم این است که: مسیحیان برای جشن گرفتن میلاد عیسی مسیح به کلیساها میروند، در منزل یک درخت کاج را تزیین و چراغانی میکنند و در خیابانها و کوچهها دستهدسته سرودهای پرستشی و شکرگزاری اجرا مینمایند.کریسمس بر همه مسیحیان جهان مبارکباد با آرزوی سال خوش و پربار برای همه
بابا نوئل کیست؟
بابا نوئل یک شخصیت تاریخی و داستانی در فرهنگ عامیانه کشورهای غربی و مسیحی است. نام بابانوئل با جشن کریسمس آمیخته شدهاست. بابا نوئل عمدتاً یک پیرمرد چاق با ریش سفید بلند و لباس قرمز است که در روز کریسمس یا شب قبل از آن هدیههایی را برای بچهها میآورد .
بابا نوئل اشاره به نام یکی ازکشیشان مسیحی به نام سن نیکولاس دارد که در قرن چهارم میلادی میزیست و از اهالی بیزانس و منطقه آناتولی در ترکیه فعلی بودهاست. وی به خاطر کمک و دادن هدیه به فقرا شهرت داشت. جسد (نیکلاس) اکنون در کشور ترکیه مدفون است و به علت مومیایی شدن طبیعی (به علت سرما) هنوز قسمتهایی از آن سالم ماندهاست. دانشمندان در سال 2003 موفق به باز سازی صورت وی از روی استخوانها شدند و با کمال تعجب دریافتند که بابا نوئل واقعی رنگین پوست (پوستی به رنگ قهو ای روشن) بودهاست.
مسیحیان اروپایی، آمریکایی،برخی مسیحیان ارمنی و قسمتی از مسیحیان فارسی زبان، در شب کریسمس خود و کودکانشان را برای آمدن «بابا نوئل» آماده مینمایند.کودکان جورابهای خود را بر میخهایی در بالای تخت خوابشان میآویزند(این نیز از کارهای «نیکلاس» قدیس برداشت شده که جورابهای بچهها را پر از هدایایش میکرد)اعتقاد بر این است که بابا نوئل از «شومینه» وارد خانه میشود.اعتقادشان اینست که خانه بابانوئل و کارخانه اسباب بازی سازی اش در قطب شمال قرار دارد.بابانوئل با نوعی سورتمه که چندین گوزن شمالی آن را می کشند به شهرهای مختلف میرود. سورتمه ای که قادر به پرواز است.
بابا نوئل میداند که کدام بچه در طول سال خوب بوده و کدام بد؟ چون او با خداوند ارتباط دارد. و او فقط به بچههای خوب هدیه میدهد.
اندیشه نوشت:دور سرم همیشه هزاران علامت سوال می چرخد و یکی از سوالاتم همیشه این بوده که چرا بابا نوئل همیشه هدیه می دهد ولی حاجی فیروز خودمان از مردم پول می گیرد؟؟؟کسی جواب این سوال را می داند؟
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
شیخ الاجل سعدی شیرازی پهلوان واقعی را دارای اخلاق نیکو می داند نه زور و بازو
داستان پهلوان از گلستان سعدی
عارفی از راهی عبور می کرد پهلوانی را دید که بسیار خشمگین و عصبانی است به طوری که بر اثر خشم و عصبانیت کف از دهانش بیرون آمده و با هیجان شدید برسر مردی فریاد می کشیدعارف پرسید:این پهلوان چرا اینگونه خشمگین و عصبانی شده و نعره می کشد؟
گفتند:آن مرد به او دشنام داده است.عارف گفت: این فرومایه - هزار من وزنه بلند می کند ولی طاقت یک ناسزا را ندارد؟؟؟
او از لحاظ بدنی پهلوان و قوی ولی از لحاظ روحی بسیار ضعیف و ناتوان است.
بروید به ادامه مطلب...
آیا ملانصرالدین را می شناسید؟داستانهای ملانصرالدین را دوست دارید؟حکایات پندآموز و زیبا هرگز خواندنشان خالی از لطف نیست درست است در قرن 21 بسر می بریم ولی این حکایات همچنان دوست داشتنی و جذاب هستند.ملانصرالدین شخصیتی داستانی و بذله گو در فرهنگهای عامیانه ایرانی - افغانی- ترکیه ای- عربی - قفقازی - هندی - پاکستانی و بوسنی است. که در یونان هم محبوبیت زیادی دارد این شخصیت در بلغارستان هم شناخته شده است.ملا نصرالدین در ایران و افغانستان بیش از هر جای دیگر بعنوان یک شحصیت بذله گو، اما نمادین محبوبیت دارد.
درباره وی داستانهای لطیفهآمیز فراوانی نقل میشود. اینکه وی شخصی واقعی بوده یا افسانهای مشخص نیست. برخی منابع او را واقعی دانسته و معاصر با تیمورلنگ (درگذشته ۸۰۷ ق.) یا حاج بکتاش (درگذشته ۷۳۸ ق.) دانسته اند نزدیک آق شهر از توابع قونیه در ترکیه محلی است که با قفلی بزرگ بسته شده و میگویند که قبر ملا نصرالدین است.
او را در افغانستان، ایران و جمهوری آذربایجان ملا نصرالدین، در ترکیه هوجا نصرتین (خواجه نصرالدین) و در عربستان جوحا (خواجه) مینامند. مردم عملیات و حرکات عجیب و مضحکی را به او نسبت میدهند و به داستانهای او میخندند. قصههای او از قدیم در شرق رواج داشته ولی معلوم نیست ریشه آنها از کدام زبان آغاز شده است.
اما داستانهای ملانصرالدین
داستان فامیل الاغ
روزی ملانصرالدین الاغش را که خطایی کرده بود می زد,شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟ملا نصرالدین گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!
داستان پرواز در آسمانها
مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر
می کنم.ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
داستان درخت گردو
روزی ملانصرالدین زیر درخت گردوخوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!
داستان قیمت حاکم
روزی ملانصرالدین به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟ملا گفت : بیست تومان.حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت که ارزش نداری!
داستان قبر دراز
روزی ملانصرالدین از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!
اندیشه نوشت:همیشه فکر می کنم قبر همه آدمها اندازه اش یکی است پس کسانی که قدشان بلند است یا خیلی چاق هستند چگونه در قبر جا می شوند؟؟؟؟!!!!!ا
داستان خانه عزاداران
روزی ملانصرالدین در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!ملا گفت: لیوانی آب بده!دخترک
پاسخ داد: نداریم!ملا پرسید: مادرت کجاست:دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!
برای خواندن داستانهای دیگر از ملانصرالدین به ادامه مطلب تشریف ببرید
حکیم ابوالفتح عمر بن ابراهیم خیام نیشابوری فیلسوف-ریاضیدان-منجم و شاعر ایرانی قرن پنجم هجری بوده است کسی که در تمام علوم زمان خود سرآمد بود کسی که تقویم روی میزمان یادگار جاودانه اوست.این تقویم که تقویم جلالی نام دارد(لقب ملکشاه سلجوقی) حاصل تحقیقات و اصلاح تقویم رایج آن زمان توسط خیام و در رصدخانه ای که به دستور ملکشاه سلجوقی تاسیس شده بود می باشد که تا به امروز پابرجاست.خیام شهرت جهانی دارد یکی از حفره های ماه به افتخار خیام"عمرخیام"نامیده شده است.سیارکی در سال 1980 به نام وی نامگذاری شد.در تونس هتلی به نام خیام ساخته شده است.در فرانسه و مصر-شراب هایی به نام خیام تولید می شود همچنین تندیس خیام در بخارست پایتخت رومانی وجود دارد.خیام افتخار ایرانیان است هر شخص ایرانی با هر فرهنگی با هر اعتقادی -نام ایران عزیزمان را در جهان مطرح کند مایه افتخار تمام ایرانیان است متاسفانه برخی از کوته فکران -به استناد چند رباعی که به خیام نسبت داده شده-از خیام بعنوان یک شخص ملحد و بی دین یاد می کنند.اگر هم آن رباعیات از آن خیام باشد ما حق نداریم کسی را که عقایدش مطابق سلیقه ما نیست کافر و بی دین قلمداد کنیم شاعر در قرن پنجم در دوره سلجوقیان عقاید خود را نگاشته اکنون نیز زنده نیست تا از عقایدش دفاع کند.او کسی است که نظامی عروضی سمرقندی او را حجت الحق ابوالفضل بیهقی او را امام عصر خود لقب داده است.او کسی است که برای نخستین بار در تاریخ علم ریاضی به نحو شگفت انگیزی معادله های درجه اول تا سوم را دسته بندی کرد و سپس با استفاده از ترسمات هندسی مبنی بر مقاطع مخروطی توانست برای تمامی آنها راه حلی کلی ارائه کند.رساله وی در جبر و مقابله از مشهورترین رسالات در تاریخ علم ریاضی در جهان است.وی نابغه بود و آثاری دیگر از او در زمینه های مکانیک-هواشناسی -موسیقی و غیره بر جای مانده است.او استاد فلسفه بود تا جایی که او را حکیم دوران و ابن سینای زمان برشمردند.ولی بیشترین شهرت خیام در رباعیات اوست که نخستین بار توسط "فیتز جرالد"انگلیسی ترجمه و در دسترس جهانیان قرار گرفت و نام او را در ردیف چهار شاعر بزرگ جهان یعنی هومر- شکسپیر - دانته و گوته قرار داد.
گر می نخوری طعنه مزن مستان رابنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می مینخوریصد لقمه خوری که می غلام است آن را
آن قصر که جمشید در او جام گرفتآهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمردیدی که چگونه گور بهرام گرفت
این کوزه چو من عاشق زاری بوده استدر بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینیدستی است که بر گردن یاری بوده است.
چارلی چاپلین بازیگر-کارگردان و کمدین بزرگ انگلیسی را همه می شناسید. چارلی چاپلین قصد دارد با ما از آموخته ها و تجربیات خودش سخن بگوید.
بشنوید از آموخته ها و تجربیات ارزشمند چارلی چاپلین از زبان خودش:
"آموخته ام تنها کسی که من را در زندگی شاد می کند کسی است که به من بگوید:تو مرا شاد کردی!"
"آموخته ام هرگز نباید به هدیه ای که از طرف یک کودک باشد نه گفت."
"آموخته ام همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم"
"آموخته ام گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست او و قلبی است برای فهمیدن او"
آموخته ام راه رفتن در کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی-شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است"
"آموخته ام زندگی مانند دستمال لوله ای است که هر چه به انتهایش نزدیک تر می شویم سریع تر حرکت می کند."-"آموخته ام پول شخصیت نمی خرد"
"آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید پس چه چیز موجب شد من بیندیشم که می توانم همه چیز را در یک روز به دست آورم؟!"
"آموخته ام که چشم پوشی از حقایق- آنها را تغییر نمی دهد."--"آموخته ام این عشق است که زخم ها را شفا می دهد نه زمان"--"آموخته ام زندگی دشوار است اما من از آن سخت ترم."
"آموخته ام فرصت ها هیچگاه از بین نمی رود بلکه شخص دیگری فرصت از دست رفته ما را تصاحب خواهد کرد."
"آموخته ام آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار بیشتر بگویم که دوستش دارم."
"آموخته ام لبخند ارزان ترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد."
"آموخته ام با پول می شود خانه خرید اما آسایش نه-رختخواب خرید اما خواب نه - ساعت خرید اما زمان نه - مقام خرید اما احترام نه -کتاب خرید اما دانش نه- دارو خرید اما سلامتی نه -آشیانه گرفت اما زندگی نه - و می توان قلب خرید اما عشق نه."
لطیفه های ریزه میزه
به غنضنفر میگن سخت ترین کار دنیا چیه؟میگه :نمکدان پر کردن.میگن چرا؟میگه:آخه سوراخش خیلی کوچیکه
غنضنفر یک نویسنده است می خواهید شاهکار ادبی او را ببینید؟
"شب بود و خورشید به روشنی می درخشید.پیرمردی جوان یکه و تنها با خانواده اش در سکوت گوشخراش خیابان قدم زنان ایستاده بود."
غضنفر خسیس بود واسه اینکه خرج ازدواجش کم بشه تنها میره ماه عسل.
غضنفر یک پازل رو بعد از 3 سال تموم میکنه بهش میگن یکم زیاد طول نکشید؟!میگه :نه بابا روش نوشته 5 تا 7 سال.!
مردی به زنی گفت:خواهم تو را بچشم تا دریابم تو شیرین تری یا زن من! زن با زیرکی پاسخ داد:برو از شوهرم بپرس چون او هر دوی ما را چشیده است(طنز عبید زاکانی).
مردی زرتشتی مرد و قرضی بر عهده او ماند پس مردی پسر او را گفت:خانه ات را بفروش و قرضهای پدرت را بپرداز.پسر گفت:اگر چنان کنم پدرم به بهشت می رود؟گفت: نه - پسر گفت :پس بگذار او در آتش باشد و من در خانه خود به آرامش.(طنز عبید زاکانی)
پی نوشت طنز: قابل توجه کسانی که وصیت می کنند فرزندانشان بعد از مرگ برایشان نماز بخوانند و عباداتی را که میت در طول زندگانی خود بجای نیاورده فرزندش انجام دهد-آیا مطمئن هستید فرزندتان بجای شما اینکار را انجام می دهد؟یا واقعا ایمان دارید پول بی زبانی را که می دهید به اشخاصی که برای پدر و مادرتان نماز بخوانند هدر نداده اید؟آیا آنان واقعا اعمال واجبات والدین شما را انجام می دهند یا ...بهتر است تا زنده ایم فکر اعمال خود باشیم.
در تاریخ مشرق زمین-شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند.سخنان و داستانهای شیوانا سراسر پند و اندرز و راهی به سوی شادکامی و موفقیت در زندگی است.
1.زن جوانی نزد شیوانا آمد و گفت که با خانواده شوهرش زندگی می کند و آنها بیش از حد در زندگی او و همسرش دخالت می کنند.شیوانا پرسید:آیا تا بحال به سراغ صندوقچه شخصی تو که از خانه پدرت آورده ای رفته اند؟زن جوان با تعجب گفت: البته که نه.همه حتی همسرم می دانند که آن صندوقچه شخصی من است و هر کس به آن نزدیک شود با بدترین واکنش ممکن از سوی من روبرو می شود.آنها حتی جرات لمس این صندوقچه را هم ندارند.شیوانا با تبسم گفت:خب این تقصیر خودت است که مرز تعریفی خودت را فقط به صندوقچه ات محدود کرده ای . اگر این مرز را تا دیوارهای اتاق شخصی ات گسترش دهی دیگر هیچکس حتی جرات نزدیک شدن به اتاقت را نخواهد داشت چه برسد به دخالت در امور تو.شاید دلیل اینکه دیگران در کارهایت دخالت میکنند این باشد که تو مرزهای حریم خود را مشخص و واضح برایشان تعریف نکرده ای.
2.روزی شیوانا در جمع شاگردانش درس معرفت میداد جوانی از راه رسید و شرمسار و سرافکنده از شیوانا خواست تا اجازه دهد در کلاس او شرکت کند.شیوانا لبخندی زد و جوان را در کنار خود نشاند. یکی از شاگردان با سابقه شیوانا از جا بلند شد وبا صدای بلند گفت:استاد -من چندین بار این جوان را دیده ام که در محله های بدنام شهر-رفت و آمد دارد و کارهای ناشایست می کند.آیا مناسب است که او را در کنار خود جای دهید؟!شیوانا با خشم از شاگرد قدیمی خود خواست سریع کلاس را ترک کند همه تعجب کردند شاگرد قدیمی سرافکنده با گله از شیوانا پرسید:مگر من چه گناهی کرده ام که مرا بیرون میکنید؟شیوانا با همان عصبانیت گفت:
برایم مهم نیست چه گناهی کرده ای! فقط زمانی حق داری به کلاس برگردی که برای من و بقیه شاگردان توضیح دهی که تو خودت در محله بدنام شهر چه میکردی که توانستی این جوان را بارها و بارها در آنجا ببینی و شاهد کارهای نامناسب او باشی!تو خودت آنجا چه میکردی؟
3.زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک میریخت.شیوانا از آنجا رد می شد وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.زن گفت:همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا میرنجاند.! او مرد خوبی است تنها عیبی که دارد بددهنی و زشت کلامی اوست که گاهی اشکم را در می آورد.شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت:هیچ انسانی لیاقت اشکهای انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل کسی را به درد و اشک او را درآورد.
4.از شیوانا پرسیدند:وفادارترین مردی که دیدی که بود؟گفت:جوانی که هنوز ازدواج نکرده بود و هنوز نمی دانست همسرش کیست و چه شکل و قیافه ای خواهد داشت اما با این وجود هرگاه با دختری جوان روبرو میشد شرم و حیا پیشه میکرد و خود را کنار می کشید او وفادارترین مردی بود که در تمام عمرم دیده ام.(قابل توجه آقایان چشم چران-قدری خجالت بکشید و قابل توجه آقایان طرفدار چند همسری -قدری وفادار باشید اگر خودتان خواهر دارید راضی می شوید دامادتان به خواهرتان خیانت کند؟زن برده نیست.)
5.شیوانا در مجلسی نشسته بود.شخصی بدقیافه از در وارد شد.مردی که در کنار شیوانا نشسته بود با صدایی که تقریبا همه می توانستند بشنوند گفت:من از قیافه این آدم اصلا خوشم نمی آید نمی دانم خداوند عالم چرا به این قیافه های زشت-اجازه دنیا آمدن می دهد.من اگر قدرت داشتم نسل این قبیل موجودات را از روی زمین پاک میکردم. با این جمله همه نگاهها به سمت شخص بدقیافه برگشت او مدتی با شرمساری به جمع خیره شد سپس برخاست تا مجلس را ترک کند. شیوانا هم بلافاصله برخاست تا همراه او مجلس را ترک کند جمعیت ناگهان به خود آمدند و از شیوانا دلیل ترک نابهنگام مجلس را پرسیدند. شیوانا با ناراحتی سمت مرد بدزبان برگشت و گفت:دنیا برای خوش آمدن من و تو خلق نشده که به خودمان حق بدهیم دیگران را در حضور در آن محروم سازیم صاحب دنیا کس دیگری است من و تو فقط چند صباحی حضور داریم اگر دوست نداری قیافه بعضی آدمها راببینی می توانی بلافاصله از جا برخیزی و به جای دیگر بروی یعنی همین کاری که من الان دارم انجام می دهم شیوانا این را گفت و به همراه مرد بد قیافه مجلس را ترک کرد.
فلفل قرمز دارای اثر ضددرد است
دانشمندان دانشگاه بوفالو کشف کرده اند که آلکالوئید کپسای سین که موجب طعم تند فلفل قرمز می شود می تواند در تسکین درد ماهیچه و مفصل نیز کارساز واقع شود.
به گزارش گروه ترجمه سلامت نیوز،محققان می گویند که این ترکیب پایانه های اعصاب حسی که مسئول دریافت درد و گرما است را بر می گرداند. رسپتورها مانند یک درگاه برای اعصاب عمل می کنند ، زمانی که تحریک می شوند گشوده شده و کلسیم خارجی وارد آن می شود تا زمانی که رسپتور خاموش شود.
این فرآیند را حساسیت زدایی گویند. جریان کلسیم تغییری ایجاد می کند که در نتیجه سیگنال درد تشخیص داده می شود. به عبارت دیگر رسپتورها به خودی خود حساسیت زدایی نمی شوند. اما میزان پاسخ آن متغیر می شود و ترکیب کپسای سین به عنوان یک داروی درد کش، باعث تسکین درد می شود، بدون اینکه به خودی خود باعث تحریک و آزردگی شود.
پرتقال را از اطراف و دور تا دور، دورانی مثل سیب پوست کرده و جدا کنید.پرتقال پوست شده را از وسط کاملا باز کرده و پوست آن را به شکل گل در آورده در وسط آن قرار دهید و روی میوه های با پوست یا وسط ظرف میوه های پوست شده ی آماده قرار دهید
آیا داستان مردی را که در حمام زنانه کار می کرد را شنیده اید؟؟؟!مردی که سالیان سال همه را فریب داده بودنام این مرد نصوح بود نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش میکرد هم ارضای شهوت
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد.دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.درست مانند این عروسک باب اسفنجی
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شده دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود . کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند،
ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
شبی در خواب دید که ....برای خواندن ادامه داستان تشریف ببرید به ادامه مطلب
شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگهاى سنگین حمل کند تا گوشتهاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟
تا عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.
نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت:بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند...
داستان زیبای توبه نصوح در مثنوی مولوی هم آمده است.
اندیشه نوشت: توبه نصوح یعنی توبه راستین و واقعی-بیائید با خدا آشتی کنیم نه به خاطر پادشاهی و نه به خاطر ملک سلیمان -همین که خدای مهربان -گوشه چشمی نیم نگاهی به ما کند ما را بس است . از انسانهایی که تسبیح را به خاطر ریا به دست می گیرند و به خاطر ریا پیشانی خود را محکم بر مهر می چسبانند که علامت آن بماند و اینگونه تظاهر به عبادت می کنند بیزارم- توبه و نزدیکی به خداوند فقط و فقط دوستی و محبت به خلق خداست.خوش اخلاق بودن هم عبادت است.کمک به همنوع و وفای به عهد هم عبادت است.کارهایی که نصوح کرد و نزد خداوند محبوب شد.
.: Weblog Themes By Pichak :.