
دست عشق از دامن دل دور باد!
مي توان آيا به دل دستور داد؟
مي توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد؟
موج را آيا توان فرمود ايست!
باد را فرمود بايد ايستاد؟
آن كه دستور زبان عشق را
بي گزاره در نهاد ما نهاد
خوب مي دانست تيغ تيز را
در كف مستي نمي بايست داد
من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست بســـیـار برای تـو نـوشـتـم غـم خـود را بســـیـار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست یک عمر قفس بست مسیر نفســــم را حالا که دری هست مرا بال و پری نیست حـالا کـه مـقـــدر شــده آرام بگـیـــــرم سیـــلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست بگـذار که درها هـمگـی بسـته بـمانـنـد وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست بگــذار تبـــر بـر کـــمــر شـــاخه بکـــوبد وقتی که بهـار آمد و او را ثمــــری نیست تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر در شهر به جز مــرگ متـاع دگری نیست ناصر حامدی
شبها به ماه دیده تو را یاد می کنم
با مه فسانه گفته و فریاد می کنم
شاید تو هم به ماه کنی ماه من نگاه
با این خیال خاطر خود شاد می کنم
یک عمر به دنبال جوابی دیگر
هر روز کشیده ام عذابی دیگر
هر شب به هوای دیدنت از خوابی
آسیمه دویده ام به خوابی دیگر
هزار بار نوشتم و پاره کردم باز
نيامدي و دلم را ستاره کردم باز
چقدر شعر شدم شعرهاي آبي رنگ
رديف و قافيه و استعاره کردم باز
چقدر سوره شدم آيه آيه دلتنگي
چقدر محض شما استخاره کردم باز
گره به قلب من افتاده صد هزار گره
به اسم اعظمتان راه چاره کردم باز
دلم گرفت از اين شهرهاي بي موعود
تمام پنجره ها را دوباره کردم باز
دخيل بسته دلم،روضه اي بخوان آقا
هواي کودک بي گاهواره کردم باز
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟ تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟ مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟ مثل من آواره شو از چاردیواری درآ! در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟ خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟ شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
شبیه من که نشد خط بزن دوباره بکش مرا شبیه خودم در میان آتش و دود شبیه چشم و دلم غرق صد شراره بکش و بعد دست بکش بر شراره ام یک شب بسوز و قلب مرا پاره پاره پاره بکش و زخم های دلم را ببین و بعد از آن لباس بر تن این قلب بی قواره بکش بخند!خنده ی تو شعله می زند بر من بخند و شعله ی من را به یک اشاره بکش برای بودن من عشق را نشانه بگیر و خط رد به تن هرچه استخاره بکش ببین ستاره شدم با تو ای بهانه ی من مرا شبیه خودم!مثل یک ستاره بکش!
اي غزل ترين من در کتاب زندگي ! گم نمي کنم ترا در شتاب زندگي ! بي تو لحظه هايم از طعم تيرگي پُرند! با تو کرده ام عزيز ! انتخاب زندگي زندگي لبالب از شعر ناب چشم توست تو هميشه با مني اي شراب زندگي ! روزهاي عمر من بي تو پر کسالتند تشنه ي شب توام اي تو آب زندگي ! آسمان من فقط سهم بال ناز توست گم نمي کنم ترا در شتاب زندگي !
بی تو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها
میشوم بیاعتنا دیگر به خیلی چیزها تا چه پیش آید برای من نمیدانم هنوز دوری از تو میشود منجر به خیلی چیزها غیر معمولی است رفتار من و شک کرده است ـ چند روزی میشود ـ مادر به خیلی چیزها عکسهایت، نامههایت، خاطرات کهنهات میزنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها هیچ حرفی نیست دارم کمکم عادت میکنم من به این افکار ضجرآور، به خیلی چیزها میروم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز ... بعد من اما تو راحتتر به خیلی چیزها
دوباره تَش زده بر قلبِ نازکِ سیگار هوای سرد و تو و فندک و پُک سیگار تو طبقِ عادتِ هر روز مینویسی باز به روی صندلیت «عشق» با نوکِ سیگار و سرفه میکنی و یادِ حرفهای منی که گفته بودهام انگار با تو که سیگار، برای حنجرهات خوب نیست دست بکش و دست میکشی از آخرین پکِ سیگار نه! جای پای کسی نیست جز خودت اینجا فقط زمین و تن بیتحرکِ سیگار کسی نمیرسد از راه، سخت میرنجی و میروی که ببینی تدارکِ سیگار پ.ن تش : آتش زدن
.: Weblog Themes By Pichak :.